part 23

277 60 13
                                    

در رو پشت سرش بست و بی‌حوصله کفش‌ها، کت و کیفش رو اول راهرو انداخت، درحالی که حین راه رفتن کمربندش رو هم باز میکرد، بو کشید تا بتونه بوی غذای امگا رو استشمام کنه اما نبود، هیچی نبود به جز بوی گند غذاهای رستورانی و نیم خورده و الکل، اخم‌هاش رو درهم کشید و زیر لب فحشی داد.
تمام کلید پریز‌ها رو فشرد و خونه رو غرق نور کرد، اما بازم به نظرش بدون اون امگا همه جا تاریک بود! پوزخندی به افکار و خیالاتش زد، گفته بود تمام مدت از اون پسر متنفر بوده؟ خب درست گفته بود اما نمیفهمید چرا دقیقا بعد از کم شدن شر امگا از سرش، انقدر برای داشتنش حریص شده، خودش رو درک نمیکرد وقتی میدید جلوی در عمارت کیم‌ها ایستاده و توهین میشنوه، چون میخواست فقط چند دقیقه با پسر حرف بزنه، راجب چی؟ نمیدونست!
پوفی از کلافگی کشید و مثل همیشه به سمت بار زیر پله‌ها رفت، اول خواست یه بطری با درصد کم برداره اما بعد زمان‌هایی رو که با کرختی خودش رو دوباره به همین نقطه میکشوند تا چند بطری دیگه حمل کنه یادش اومد، چهار بطری با درصد‌های بالا و قوی برداشت و به سمت اتاقشون رفت.
جلوی در اتاق، پیراهنش رو از تنش بیرون کشید و با بالاتنه‌ی برهنه روی تخت افتاد، بطری اول رو باز کرد و بی‌توجه به اینکه مقداری از ماده‌ی توش توی اون حالت روی بدن و صورتش میریزه، نوشیدش.
بطری اول و دوم روی زمین افتادن، پلک‌هاش رو روی‌هم فشرد و غلطی زد، با دیدن چند رول ماریجوانا روی پاتختی، لب‌هاش کش اومدن و صدای عجیبی از ته گلوش در اورد.

ناله ای از حس خوب رول توی دستش از بین لب‌هاش فرار کرد، خواست دستش رو به سمت بطری چهارم الکل ببره و بازش کنه، که صدایی از در حموم بلند شد.
- ت.ته؟ میشششه ح.ح.حول..لمو ب.بدی؟
به در نگاه کرد، بسته بود، با گیجی تکخندی زد و بلند شد، کوچولوی خجالتی حتما روش نشده بالاتنه‌ی لختش رو از لای در به اون نشون بده! خواست روی زمین پا بزاره که خورده شیشه‌های حاصل از شکستن بطری‌های الکل رو دید، غرغری کرد و از سمت دیگه‌ی تخت، پایین رفت.
تلو تلو خوران خودش رو جلوی در رسوند و بی‌جون بهش ضربه زد:
- جییییمیییینا، درو با...هیع...ز کن، حوووولتو اوردم.
بعد، به دست‌های خالیش نگاه کرد و لبخندی که به خیال خودش بدجنس بود رو روی صورتش نشوند، با خوش خیالی تصور میکرد میتونه بره و همسرش رو توی حموم به فاک بده!
چند ثانیه‌ی دیگه صبر کرد، اما اطفاقی نیوفتاد، دستش رو از روی در برداشت و این‌بار کمی محکم‌تر روی در کوبیدش.
- ب.باز ک...هیع...ن دیگ..ه، ببیییین حول...هیع...لتو اوردم.
بازم منتظر موند، اما هیچ اطفاقی نیوفتاد، چشم چرخوند و با خودش گفت اون هرکاریم که بکنه اخرش باید امروزو زیر من بگذرونه! کشون کشون خودش رو به طبقه‌ی پایین رسوند و به سمت اشپزخونه رفت، توی چارچوب در بود که امگا رو جلوی گاز، درحال اشپزی کردن دید!
- ییییااااا! ت.تو هم...هیع..ین الان توی ح...موم بودی.
امگا به سمتش برنگشت، انگار قهر بود، اخم کرد و جلو رفت تا جایی که فاصلش باهاش در حد دو بند انگشت شد، خواست سر جلو ببره و کنار گوشش حرف بزنه، اما رفت، جیمین محو شد؛ با گیجی به اطرافش نگاه کرد و وقتی ماهیتابه رو از نظر گذروند، نگاهش خشک شد و وحشت توی جونش رخنه کرد، خون بود! تمام ظرف پر بود از خونی که میجوشید و قلب وسطش رو قرمزتر از قبل میکرد.
عوقی زد و با ترس خواست ماهیتابه رو بیرون بندازه، اما نمیتونست دستش رو توی مشت بگیره، به موهای خودش چنگ انداخت و چند قدم عقب رفت تا جایی که به اپن برخورد کرد، روی زمین سر خورد و به دیوار پشتش تکیه داد، ماهیتابه‌هم مثل جیمین محو شد.
صدای جیغ‌ها و ناله‌های امگا بلند شد، خوب میشناختشون، از اونجایی که خودش هر هفته چندین و چند بار کاری میکرد اون اصوات رو از خودش تولید کنه، قبلا باعث میشدن تحریک شه، چرا الان فقط لرز به جونش می‌انداختن؟
کف اشپزخونه دراز کشید، جنین وار توی خودش جمع شد و دست‌هاش رو روی گوش‌هاش فشرد.
صدای باز شدن در رو نشنید، اما وقتی دستی روی شونش نشست و صورت نگران تیانگ رو جلوش دید، پلک‌هاش رو روی‌هم فشرد و به پیراهنش چنگ زد‌.
- ببببهش ب...هیع...گو بس کن...کننننه!
الفای بزرگتر با وحشت تن نه چندان سبک برادرش رو بلند کرد و به دیوار تکیش زد.
- کی؟ کی بس کنه ته؟ ما تو خونه تنهاییم.
- جی...هیع...مین.
- جیمین رفته ته، جیمین شیش ماهه که ولت کرده، یادت نیست؟ یک ماه پیش از کره رفت، چقدر خوردی؟
بی‌توجه به سوال اخر برادرش، سعی کرد داد بکشه:
- نخی...هیع...ر، همین الان داش...ت غذا درست می....هیع...میییکرد، و.ولی دوس...سش نداشتم، هیع...خون خوش...
حرفش قطع شد وقتی احساس کرد تمام محتویات معدش داره به سمت دهانش هجوم میاره، خم شد و همونجا بالا اورد.
تیانگ با دلهره زیر بغلش رو گرفت و درحالی که سعی میکرد بلندش کنه، سرزنشش کرد:
- احمق، احمق، احمق! خودتو جمع کن، دیگه نمیزارم تو این قبرستون بمونی.

My room is full of tulips/completedWhere stories live. Discover now