"تو یه بی مصرفی!" سیلی محکم دیگری روی گونه مرد ریزه میزه نشست. زن موهایش را میکشد تا به چشمان اشکآلودش نگاه کند. "بهت گفتم آشپزخونه رو تمیز کن نه اینکه روی کانتر چرت بزنی، فهمیدنش واست سختته؟؟"
"م-من معذرت میخوام .... خ-خیلی خسته بودم بخاط-" سیلی دیگری روی گونهاش میشیند. لب هایش رو گاز میگیره تا صدای نالهاش از دهنش خارج نشه. میترسید دوباره سیلی بخوره.
"ازت خواستم حرف بزنی؟" موهایش را محکمتر میکشد. "به اون گوشهای خرگوشی حال بهم زنت نگاه کن. باید تورو سقط میکردم. وقتی به این فکر میکنم که چطور ۹ ماه تو شکمم تحملت کردم حالم بد میشه." موهایش رو رها کرد و بیرون رفت و توی درگاه ایستاد. "اگه ببینم یه بار دیگه خوابیدی میبرمت تو زیرزمین حبست میکنم، تو که اینو نمیخوای هاا؟"
زمزمه میکند "ن-نه...." زن با رضایت سری تکان میدهد. با بیرون رفتن زن دستمالی به دست میگیرد. آروم شروع به تمیز کردن آشپزخونه میکنه. درحالی که اشکهاش بدون کنترل میریخت.
زخما و دردهای بدنش که مادرش بهش میده میرن، ولی زخمایی که کلمات مادرش به جا میزارن، همیشه توی قلبش باقی میمونن و بهش یادآوری میکنن که چقدر مادرش ازش متنفره.
این زندگی جونگکوکه.
جونگکوک میدونه که اینقدرا هم بی ارزش نیست، ولی مادرش باعث میشه که به خودش شک بکنه. جوری که مادرش با برادرش رفتار میکنه زمین تا آسمون با جوری که با اون رفتارومیکنه فرق داره. همونطور که مادرش گفت، جونگکوک رو باید سقط میکرد، اون فقط یه تصادف بود ... یه اشتباه ...
به ندرت میتونست استراحت کنه. باید هرروز کل خونه رو تمیز میکرد و همش از دیت مادر و برادرش کتک میخورد. بعضی اوقات به خودش میگفت سیندرلا البته اون یه سیندرلا بدون پرنس(شاهزاده) بود.
از پنجره کنارش به بیرون نگاه کرد، با خودش فکر میکرد چی میشد اگه تو این خانواده بدنیا نمیآمد.صبر کن، کدوم خانواده؟
هیشکی تو این خونه باهاش مثل عضوی از خانواده رفتار نمیکرد.
----------------------------------------------------
"برو برام آبجو بخر" خانم جئون دستهای پول داخل دستای لرزان جونگکوک گذاشت. "به چی زل زدی؟برو فقط."
"خا-خانم ... ب-براتون خوب نیست اگه ز-زیاد آبجو بخورید..." امیدوار بود مادرش نظرشو برای نوشیدن الکل عوض بکنه.
"توی آشغال! از این میترسی که وقتی مست کردم تورو کتک بزنم؟؟ تو خودخواه و مغرور نیستی؟" خانم جئون گوش کرکی و پشمالوی جونگکوک رو گرفت و کشید، پسر از روی درد فریاد میکشید.
جونگکوک با درد التماس کرد "ن-نه... خواهش میکنم ب-بس کنین..." گوش خرگوشیش میسوخت انگار آتیش گرفته باشه. دوباره مشتی از مادرش خورد. از درد گریه میکرد.
ایستاد و به سرعت به سمت بیرونِ خونه فرار کرد. مثل دیوانه ها میدوید. توجه چند نفر رو به خودش جلب کرد. وقتی مادرش بهش گفت خودخواه قلبش واقعا شکست. اون فقط نگران مادرش بود، اما در ازاش مشت و سرزنش نسیبش شده بود.
دورش رو نگاه کرد، روی یه پل ایستاده بود. آسمون شب قشنگ بود، ولی جونگکوک توی مودی نبود که بخواد با شگفتی بهش زل بزنه. دستشو روی نرده گذاشت و با چشمای خالیش به دریاچه پایین پل نگاه کرد.
دستشو مشت کرد، پول توی دستش مچاله شد. شانههایش، تمام بدنش میلرزید. داد کشید: "چرااا؟" اشکهاش شروع به ریختن کرد. "چرا همه یه مامان مهربون دارن؟! چرا همه شاد و خوشحال زندگی میکنن بدون اینکه اذیت بشن؟! چرا... چرا هیشکی منو دوست نداره..."
اشک بیشتری از چشماش ریخت. گوشش رو به آرومی لمس کرد. به انگشتاش که پر خون شده بودن نگاه کرد، "حتما به خاطر اونه..." قهقهه تلخی زد.
قطعا مادرش میدونست که گوش خرگوش ها حساسترین قسمت بدنشونه و اون کشیدش. "انگار واقعا ازم متنفره...."
نگاه خیرهاش دوباره روی آبی عمیق زیر پاش موند. "خیلی زیبائه..." نفسش رو بیرون داد. "چه حسی داره اگه بپرم داخلش؟" پول توی دستش رو رها کرد، آروم از روی نرده بالا رفت و روش ایستاد.
دستاش رو باز کرد، نسیم سردی بهش میخورد؛ چشماش رو بست. "هیچکس منو دوست نداره، مرگم برای کسی اهمیت نداره." با ناامیدی سرش رو خم کرد، "درسته؟"
آخرین نفسش از زمین دوست داشتنی رو گرفت. زمزمه کرد "خداحافظ". از نرده ها پرید پایین. هوا رو که با سرعت غیرانسانی بهش میخورد رو حس میکرد. میتونست نزدیک شدنش رو به آب سرد حس بکنه، اما یهو از حرکت ایستاد.
یکی گرفته بودش.
یه نفر قبل از اینکه توی آب سرد غرق بشه گرفته بودش.
چشماش رو به سرعت باز کرد، دهنش از تعجب باز مونده بود و به مردی که گرفته بودش خیره شده بود. "وای..." مسحور چشمای طلاییِ درخشان، بینی بلند و خط فک مرد روبهروش شده بود. اما چیزی که بیشتر شگفتزدهاش میکرد بال های غولپیکر سیاه رنگی بود که پشت سر مرد بود.
مثل آدمای مست خندید، "دارم خواب میبینم؟" چشماش عقب رفت و به خواب عمیقی فرو رفت. ناخودآگاه به لباس ابریشمی مرد چنگ زد و خودش رو به سینه مرد نزدیکتر کرد.
و اینطوری بود که هایبرید دورگه جئون جونگکوک، داخل آغوش پادشاه شیاطین کیم تهیونگ افتاد.
-------------------------------------------------------
🙂نظرتون؟
YOU ARE READING
His Queen [vkook,translate]
Fanfiction"ان-انقدر به من نگو پ-پرنسس! من پرنسس نیستم!" "راست میگی بیبی. تو پرنسس نیستی. چطور میتونی پرنسس باشی وقتی قراره ملکه من بشی، درسته؟" -------------------- [داستانی درباره جئون جونگکوک هایبرید که موقع خودکشی در آغوش پادشاه شیاطین کیم تهیونگ میافتد. چ...