جونگکوک به داخل آشپزخونه خزید، با دقت اطراف رو میپایید و روی انگشتهای پاش راه میرفت. وقتی هیچ خدمتکاری توی آشپزخونه ندید آه آرومی کشید. "اههه!" یکی دست روی شونهاش گذاشت و پسر دادی کشید.
سریع چرخید و با دیدن خدمتکار اصلی آشپزخونه، مینیونگ نفس راحتی کشید. "مینیونگ نونا، ترسوندیم~" با صدای زیر و ناله مانندی گفت و دختر خندید.
"معذرت میخوام، ملکهی من. اینجا چیکار میکنین، سرورم؟" خدمتکار پرسید.
"امروز تولد هیونگی!" جونگکوک با کیوتی توضیح داد و دستاشو تو هوا تکون داد.
"اوه درسته! کاملا فراموش کرده بودم. باید کیک درست کنم-" "من میخوام کیک هیونگی رو درست کنم، نونا..."
"اما اعلیحضرت از دفعه آخری که تصادفا دستتون رو بریدید دیگه اجازه پختن بهتون ندادن." مینیونگ یادآوری کرد.
"لطفا نونا~ پختن کیک نیاز به چاقو نداره! لطفا؟" جونگکوک انگشتهاشو توهم قفل کرد و با چشمهای درشت و مظلومش به خدمتکار نگاه کرد.
مینیونگ نرم آه کشید، "قبول، اما من هم کنارتون میایستم، ملکه."
جونگکوک با هیجان بالا و پایین پرید، "ممنونم، نونا!"
--------------------
جونگکوک روی چهارپایه کوچیکی نشسته بود، به کیک داخل فر خیره بود، چشمهاش جوری برق میزد انگار هزارتا ستاره درون چشمهاش داره. مینیونگ مشغول شستن ظرفها بود و فقط لبخندی به قیافه مجذوب پسر زد. با شنیدن صدای 'پینگ' گوشهای جونگکوک پرید، این یعنی کیکش آماده شده.سریع در فر رو باز کرد، با شوق بو کشید و رایحه عالی کیک نوازشش کرد. شاید خیلی هیجان زده بود، یادش رفت قبل برداشتن کیک دستکش بپوشه. با دست سمت کیک رفت، وقتی سطح داغ ظرف رو لمس کرد جیغ بلندی کشید.
با شنیدن صدای فریاد جونگکوک، مینیونگ سریع چرخید و با چشمهای گرد شده از ترس به دست قرمز و متورم ملکه نگاه کرد. "حالتون خوبه؟!" مچ جونگکوک رو چسبید، دستهاش رو با آب سرد شست، پسر هیسی کشید.
مینیونگ اهرم شیر رو پایین داد، با دیدن دست جونگکوک که به طرز افتضاحی قرمز و متورم شده بود لرزید، "سرورم، بهتون گفتم مراقب باشید، درسته؟"
"م-من هیجانزده بودم..." لبهاشو غنچه کرد، چشمهاش از اشک خیس شد. مینیونگ نفس عمیقی گرفت، "اعلیحضرت اصلا از دیدن این خوشحال نمیشن."
"لطفا چیزی بهش نگو، نونا!" جونگکوک مچ دست مینیونگ رو چسبید، وقتی دست سوختهاش با پوست دختر برخورد کرد نالید.
"من مجبورم اینکار رو بکنم سرورم و ما به کمک دکتر کانگ نیاز داریم-" "لطفا... من میخوام اول تزئین کیک رو تموم کنم... قول میدم بعد تموم شدن کار برم پیش دکتر کانگ!" جونگکوک درخواست کرد.
أنت تقرأ
His Queen [vkook,translate]
أدب الهواة"ان-انقدر به من نگو پ-پرنسس! من پرنسس نیستم!" "راست میگی بیبی. تو پرنسس نیستی. چطور میتونی پرنسس باشی وقتی قراره ملکه من بشی، درسته؟" -------------------- [داستانی درباره جئون جونگکوک هایبرید که موقع خودکشی در آغوش پادشاه شیاطین کیم تهیونگ میافتد. چ...