•12•

4.9K 663 54
                                    

"عامم.. لطفا دستتون رو بدین به من سرورم." دکتر کانگ گفت. بشدت گیج شده بود، جونگکوک داشت گریه میکرد و بلند هق¬هق میکرد اما تهیونگ اصلا برای آروم کردن ملکه هیچکاری نمیکرد.

جونگکوک فین‌فینی کرد و دستش رو بالا آورد. دکتر کانگ با مهربونی مچ دستش رو گرفت. کبودی هارو بدقت نگاه کرد. کرم مخصوص کبودی رو روی کبودی های پسر مالید و با باندی تمیز اون رو بست.

"تمام شد؟" تهیونگ کلافه و با خستگی پرسید، دکتر کانگ ناآرام سری تکون داد. "میتونی الان بری."

"صبرکنید، میتونم باهاتون صحبت کنم، سرورم؟" دکتر کانگ درخواست کرد. تهیونگ سرشو تکون داد، بدون اینکه حتی نگاه کوچکی به جونگکوک بندازه بیرون اتاق رفت.

جونگکوک وقتی صدای کوبیده شدن در اتاق توسط تهیونگ رو شنید زار زار گریه کرد، اشک های بیشتری از چشم¬هاش پایین ریخت. دکتر کانگ با افسوس به خرگوش نگاه کرد. "من میرم، ملکه من. خوب استراحت کنید."

جونگکوک سکسکه‌ای کرد. به زور لبخندی زد، "م-ممنونم، دکتر."

دکتر کانگ به ملکه تعظیم کرد، به سمت در اتاق رفت و بعد از خروج در رو به آرومی بست.

"حرفتو بزن، کانگ." تهیونگ گفت، آهی آزرده بیرون داد.

"اتفاقی بین شما و ملکه افتاده؟ ایشون سخت گریه میکردن اما شما-" "در جایگاه تو نیست که همچین سوالی بپرسی، کانگ." تهیونگ غرید و نیش های تیزش رو نشون داد.

دکتر کانگ از ترس لرزید، اما زود وضعیت رو بدست گرفت. "این جزو تعهدات منه که از وضعیت بیمارم خبر داشته باشم. الان ملکه بیمار من هستند؛ پس من این حق رو دارم که بخوام بدونم چه اتفاقی افتاده."

تهیونگ غرغر کرد، "خیلی رو مخی." چشم هاشو چرخوند، "نیاز دارم بهش یاد بدم چطور خودش رو دوست داشته باشه، بیشتر مراقب خودش باشه. همیشه دیگران رو قبل خودش میذاره؛ وقتی آسیب دیده بود فکر میکرد این فقط یه مشکل کوچیکه. چطور یک نفر میتونه همچین ذهنیتی داشته باشه؟"

"ولی شما که باید اینو بدونید، سرورم." دکتر کانگ قبل اینکه ادامه بده نفس عمیقی کشید. "ملکه قبلا از طرف مادرشون به شدت مورد آزار و اذیت قرار گرفتن. ایشون عادت کردن که هیچکس بهشون اهمیت نمیده، عادت کردن که آسیب ببینند بدون اینکه کسی بخواد نگرانشون باشه یا آرومشون کنه. این براشون عادی که همچین طرز فکری داشته باشند. هفت ماه هم نمیشه اومدن اینجا! میدونم که ما همه با ملکه مثل یه گنج رفتار میکنیم ولی باز هم ایشون به زمان نیاز دارند که به این محیط جدید، آدم¬های جدید عادت کنند. من فکر میکنم اونی که اینجا داره اشتباه میکنه شمایید، سرورم."

"چی داری میگی-" "وقتی ملکه داشت خیلی بد گریه میکرد شما حتی یه نیم نگاه هم به ایشون ننداختید! چی میشه اگه ایشون فکر کنه شما دیگه دوسش ندارید، اگر فکر کنه شما میخواید رهاش کنید چی؟ ملکه همینطوریش هم اعتماد به نفس ندارند، براشون خیلی آسونه که فکر کنن شما دیگه دوستش ندارید." دکتر کانگ گفت، وقتی دید بدن تهیونگ به وضوح بعد از صحبت هایش یخ زده، آهی کشید.

His Queen [vkook,translate]Where stories live. Discover now