•24•

3.3K 528 86
                                    

"بیبی، جین هیونگ واقعا آزار دهنده‌است. من فقط یکی از بستنی های مورد علاقه‌اش رو خوردم و اون سرم داد زد و گوشم رو کشید! گوشم داشت کنده میشد. زور جین هیونگ اصلا شوخی بردار نیست. متعجبم چرا وزنه‌برداری رو امتحان نکرده." تهیونگ آروم خندید. سرش به کف دستش تکیه داده بود، دست دیگه‌اش مشغول نوازش دست نرم جونگکوک بود، با چشم‌های عاشق به معشوقش زل زده بود‌.

"یونگی هیونگ بالاخره از جیمین خواستگاری کرد! البته ما سورپرایز نشدیم چون یونگی هیونگ به طرز افتضاحی عاشق جیمین بود، دقیقا همونطوری که من عاشق توام بیبی." صدای تهیونگ خاموش شد، فشاری به دست جونگکوک داد.

درحالت عادی، جونگکوک خیلی سخت سرخ میشد، نرم  'منم دوست دارم' به تهیونگ میگفت. ولی این لحظه، چشم‌های جونگکوک همچنان بسته بود، در آرامش دراز کشیده بود‌.

تهیونگ بازدم عمیقشو بیرون فرستاد، "زمان مثل باد میگذره، بیبی. یک ماه..." یک ماه شده که تو کمایی. تهیونگ میخواست این رو بگه. اشک داخل چشماش داشت شکل میگرفت که نگهش داشت، میل شدیدش به گریه کردن رو متوقف کرد.

"خیلی بدی، بیبی. تو کاری میکنی من همش گریه کنم، تابه قبل هیچکس نتونسته بود کاری کنه من اینقدر گریه کنم." تهیونگ با صدایی که واضحا میلرزید زمزمه کرد.

درآخر، تهیونگ نتونست بیشتر از این تحمل کنه. اشک‌هاش بدون کنترل پایین می‌ریختن و اون فقط بی‌فایده به جونگکوک زل زده بود.

"کی بیدار میشی، بیبی؟" تهیونگ پرسید. هیچکس جواب رو نمیدونست. "د-دلم برات تنگ شده... خنده‌هات، نخودی خندیدن‌های کیوتت، خیلی بد دلم براشون تنگ شده..."

"تو دلت برام تنگ نشده؟" تهیونگ با چشم‌هایی که امید توشون می‌درخشید به پسر نگاه کرد. امیدوار بود پسر جواب بده، سرش تکون بده و شیرین لبخند بزنه اما هیچی، هیچی نبود.

"ل-لطفا..." تهیونگ با صدای تحلیل رفته زمزمه کرد. اتاق با صدای نفس کشیدن آرومشون و صدای گریه‌های پادشاه پر شده بود.

----------------------------------------

"یه دندونی جدید برات خریدم بیبی!" تهیونگ دندونی که یه عالمه نقش و نگارِ کیوت روش داشت و به جونگکوک نشون داد با اینکه میدونست نمیتونه ببینه.

دندونی رو کنار جونگکوک گذاشت، "خیلی زمان برد تا بتونم انتخاب کنم. این خیلی کیوته، البته نه به کیوتی تو، بیبی." تهیونگ گفت و بوسه‌ای روی لب‌های گیلاسیُ نرم جونگکوک گذاشت.

کنار جونگکوک نشست، دست بزرگش روی شکم جونگکوک گذاشت، دایره‌وار دستش روش کشید. "بیبی داره رشد میکنه، بیبی!"

تهیونگ خندید، "جمله‌ام مسخره بود. تو واقعا یه بیبی. حامله بودنت واقعا برام غیرقابل باوره. من یه اسم عزیز روی بیبی گذاشتم، بیبی. بهش میگم بان‌بان. کیوت نیست؟"

لب‌های تهیونگ به لبخند غمگینی شکل گرفت، "بان‌بان حالا ۲ ماهشه. شنبه گذشته شیطان‌ها جشن ۲ماهگی براش گرفتن. برای بان‌بان آهنگ نوشتن و از یونگی هیونگ خواستن اون براشون بزنه. خدایا، صداهاشون واقعا زشته." پادشاه سرش رو تکون داد، لبخند محوی با یادآوری شیاطین زد.

"کاش زودتر بیدار میشدی و با ما خوش میگذروندی‌، بیبی." تهیونگ بند انگشت جونگکوک رو بوسید، "ما همه منتظریم بیدار بشی."

تهیونگ نفس عمیقی کشید، میخواست بیشتر صحبت کنه اما صدای در متوقفش کرد. در باز شد و جیمین از  پشت در ظاهر شد.

"جین هیونگ شام رو حاضر کرده و گفت اگه فورا نیای پایین گوشت رو میپیچونم." جیمین ایستاد و بدنش رو به چهارچوب در تکیه داد.

تهیونگ به زور لبخند کوچیکی زد، "ممنونم، چیم. چندثانیه بهم مهلت بده."

جیمین سر تکون داد و بیرون رفت. نگاه خیره تهیونگ دوباره روی زیبای خفته‌ روی تخت زوم شد. "باید برم شام، بیبی. خوب استراحت کن..." بلند شد، بوسه‌ای روی پیشونی جونگکوک گذاشت.

از اتاق بیرون رفت و آهسته در رو بست، چشماش حتی یک لحظه هم از روی پسر روی تخت کنار نمیرفت. چیزی که موقع بستن در متوجه‌اش نشد، تکون خوردن انگشت جونگکوک بود.

----------------------------------------

تهیونگ در اتاق رو باز کرد، چشماش با دیدن تخت خالی گرد شد. قلبش با سرعت دیوانه‌واری توی سینه‌اش میکوبید، وحشت کرده بود، جونگکوک کجا رفته؟!

اطراف رو نگاه کرد، سعی کرد جونگکوک رو پیدا کنه. بی‌معنی وسط اتاق ایستاده بود، دستاش توی موهاش فرو کرد، نمیتونست جونگکوک رو پیدا کنه.

نمیدونست باید چیکار کنه فقط همونطوری وسط اتاق ایستاده بود، سعی کرد سرعت مسخره قلبش رو آروم کنه. دست‌هایی دور کمرش پیچید، چشم‌هاش برق زد.

میتونست... تهیونگ سریع چرخید، نفسش گرفت و اشک چشماش رو پر کرد. پسر خرگوشی که دلتنگش بود، پسر خرگوشی که ۲ماه تمام تو کما بود حالا دقیقا جلوش ایستاده بود.

"ب-بیبی..." صدای تهیونگ میلرزید جلو رفت و پسر رو سخت و محکم بغل کرد، بینی‌ش توی گردن جونگکوک فرو برد، "خواب که نمیبینم درسته؟"

"هیونگی..." با شنیدن صدای گیلاسی جونگکوک، اشک‌های تهیونگ پایین ریختن و گریه کرد.

گونه‌های جونگکوک رو توی دست گرفت، اشک‌ همینطور از چشماش پایین میریخت، پسر لبخند شیرینی بهش زد، "هیونگی!"

تهیونگ دوباره پسر رو درآغوش گرفت، بدنش رو نزدیک بدن پسر فشار داد، به قدری نزدیک که گرمای تن همدیگه رو بتونن حس کنن، "بیبی..."

با حسِ اشک‌های تهیونگ، جونگکوک سرش رو خم کرد و اخم کرد. "چرا هیونگی گریه میکنه؟"

تهیونگ فقط سر تکون داد، "هیچی، بیبی... هیونگی فقط خیلی خوشحاله..."

----------------------------------------
آیا میدانستید پایان فیک نزدیک است؟

با رقص باله از صحنه خارج میشود*

His Queen [vkook,translate]Where stories live. Discover now