تهیونگ به آرامی راه میرفت و درحالی که به اطرافش نگاه میکرد زمزمه آهنگینی میکرد. آهی از روی سرخوشی کشید. همیشه عاشق این تواناییش بود، میتونست بال هاش رو ناپدید کنه. بخاطر همین بود که شانس اینو داشت که دفعات زیادی به دیدن سرزمین انسان ها بیاد.
زمزمه کرد :"عجیبه..." احساس آرامش و رضایت بیشتری میکرد. یه دستش رو روی نرده های پل گذاشت و دست دیگهاش رو روی سینهاش، قلبش با سرعت غیرانسانی تند میزد و این فقط زمانی اتفاق میوفتاد که جفتش اطرافش باشه.
دور و برش رو نگاه کرد، اخمی کرد و به مسری که روی نرده ها ایستاده بود نگاه کرد. داشت با خودش فکر میکرد که پسر، اونجا چکار میکنه، که پسر سقوط کرد.
چشمهای تهیونگ اندازه نعلبکی گشاد شد، "صبر کن!" از روی نردی بالا رفت و پرید پایین. در حالی که بالهای پهن و بزرگش از پشتش بیرون میزد، کلمات نامنسجمی سر میداد. سمت پسر پرواز میکند، به موقع میگیردش!!!
به پسر خیره میشود، چشمهاش به رنگ طلایی در میآید. "جفت"زمزمه میکند و ویژگی های همسرش را تجزیه و تحلیل میکند. چشمای آهویی بزرگ با مژه های بلند، بینی دکمهای و لبهایی دلگشا. قرمزی لبهاش اصلا طبیعی نبود، احتمالا بخاطر گاز گرفتن های زیاده.
"وای..." تهیونگ صدای بیرون دادن نفسِ پسر رو شنید. وقتی لبخند مستی روی صورت پسر دید قلبش یه ضربان جا انداخت. "دارم خواب میبینم؟" تنها جیزی که مسر قبل از به خواب رفتنش گفت.
"زیبا..."چیزی بود که تهیونگ گفت. "چرا گوشهای خرگوش داره؟" از خودش پرسید. پسر توی بغلش اصلا وزنی نداشت، اخمهاش توی هم رفت. "بیا ببریمت خونه پرنسس." بوسهی کوتاهی به پیشونی جفتش زد. چشمهاش رو بست و شروع به ورد خوندن کرد. طولی نکشید که دوباره توی قصرش ظاهر شده بود.
سمت اتاقش حرکت کرد، پسر را به آرامی روی تخت نرمش گذاشت. بوسهای روی لب های پسر زد، "زود برمیگردم پرنسس."
تهیونگ از در بیرون رفت و سمت اتاق پزشکی قدم برداشت. "دکتر کانگ." اسم دکتر رو صدا زد و لحظاتی بعد مرد پیری پیداش شد. "چه چیزی شمارو به اینجا آورده، سرورم؟"
"بیا به اتاقم باید ملکه رو معاینه کنی."
"اوه باشه، صبر کن چی؟؟! ملکه؟" وقتی تهیونگ سرش رو تکون داد دکتر کانگ مات و مبهوت موند. "شما که همینطوری یه انسان بدبخت رو ندزدیدین تا بیاد اینجا و ملکه ما بشه، مگه نه سرورم؟"
دکتر کانگ رو بخاطر طرز فکرش سرزنش نکنین. چون تهیونگ قبلا یکی رو دزدیده بود البته که اون بدبخت یه انسان بود که به جهنم برده شده بود. هرچند بعدش تهیونگ ادعا میکرد که اون فقط یه شوخی بوده که تو قصر شیاطین اتفاق افتاده.
"نه! البته که نه." تهیونگ خندید. "اون همسر منه دکتر."
دکتر کانگ نفس راحتی کشید، "باشه پس بریم."
ESTÁS LEYENDO
His Queen [vkook,translate]
Fanfic"ان-انقدر به من نگو پ-پرنسس! من پرنسس نیستم!" "راست میگی بیبی. تو پرنسس نیستی. چطور میتونی پرنسس باشی وقتی قراره ملکه من بشی، درسته؟" -------------------- [داستانی درباره جئون جونگکوک هایبرید که موقع خودکشی در آغوش پادشاه شیاطین کیم تهیونگ میافتد. چ...