بدن جونگکوک با سطل آبسردی که روش خالی شد به لرزه افتاد. وقتی چشمهاشو باز کرد، کل بدنش خیس شده بود. دو مرد هیکلی روبهروش ایستاده بودن و با چشمهای کثیفشون بهش زل زده بودن، جونگکوک خودش رو به سطح پشتش فشار داد.
یکی از مردها انگشتهاشو روی پوست نرم جونگکوک کشید، پسر دلش میخواست بالا بیاره. "تو واقعا یه زیبای حقیقی هستی." مرد ریشخند زد، دندونهای زرد و قهوهایش نمایان شدند.
"موافقم. هیچ تعجبی نداره که چرا پادشاه تا حالا بهش اجازه نداده توی شهر بگرده." اون یکی مرد نزدیک شد، چونه جونگکوک رو چسبید و لبهای کثیفش رو روی جونگکوک گذاشت.
جونگکوک سعی کرد اون مرد رو متوقف کنه اما دست و پاهاش بسته شده بود، پس لبهای مرد رو محکم گاز گرفت، مرد از درد غرید، "هرزه!" دست مرد روی پوست شیری جونگکوک نشست، زود رد انگشتهاش روی گونه جونگکوک قرمز شد.
مرد میخواست یکبار دیگه تو گوش جونگکوک بزنه اما همراهش اون رو متوقف کرد، "هو وونگ، نمیتونی تا وقتی که میخوایم به سئونگیو بفروشیمش، خط و خشی روی این پسر بندازی. وگرنه هیچ پولی گیرمون نمیاد احمق."
هو وونگ بلند هوف کشید. تیکهای از موهای جونگکوک رو گرفت، محکم کشید و شدید تکون داد، "فقط صبر کن تا بقیه بهت تجاوز کنن. همه شیاطین قراره خرابت کنن، دیکهاشون رو تو سوراخ تو هل بدن، دقیقا همونطور که لایقش هستی!"
جونگکوک لبهاشو گاز گرفت، اشک توی چشمهاش پر شده بود، با کلمات هو وونگ شدیدا حس حقارت میکرد. به زور از روی تخت پرتش کردن، با صدای بلندی زمین خورد و بلند جیغ کشید. از درد گریه کرد، چشمهای ترسونش رو به سمتشون کشید، خیلی راحت مثل یه گونی سیبزمینی داشتند میکشیدنش، "م-من رو کجا می-میبرین؟!"
"البته که به جهنم." هو وونگ نیشخند زد، جونگکوک از ترس لرزید. مچ دست مرد رو گاز گرفت، مرد از درد فریادی کشید.
هو وونگ پسر رو محکم هل داد، کاری کرد که محکم به پایه تخت برخورد کنه. با پا لگد محکمی به شکم جونگکوک زد، پسر از درد نفسش بند اومد. حس میکرد هوا توی ریههاش گیر کرده، تمام اعضای داخل شکمش بهم پیچ خوردن.
همون لحظه، صدای بلند ترکخوردنی از پنجره ازجا پروندشون. هرسه به پنجره خیره بودند و ثانیهای بعد پنجره شکست و هزارتیکه شد.
جونگکوک چشمهاشو بست، اون دو نفرم همینکار رو کردن. پسر، هم از ترس و هم از درد میلرزید، اما تمام ترسش با شنیدن صدای آشنایی، مثل دود توی هوا ناپدید شد.
"شماها باید خیلی شجاع باشید که ملکه رو از پیش من دزدیدید، ها؟"
تهیونگ به پسری زل زد که خودش رو مثل یه توپ جمع کرده بود، با بالا آمدن سر پسر و دیدن چشمهای درشت روشنش، قلبش گرفت. فکش روی هم فشار داد، "جیمین،" اسم مردی که پشت سرش ایستاده بود رو گفت، " مراقب جونگکوک باش و ببین آسیب دیده یا نه." پشتسرهم دستور داد.
نگاه خیرهاش به سمت دو مردی که حالا از ترس میلرزیدن داد، لبخند دیوانهواری روی صورتش نشست. به جلو قدم برداشت، نزدیک و نزدیک تر. "شما جرئت کردید به چیزی که برای من دست بزنید؟ کی به شما انقدر دل و جرئت داده ها؟" دستش رو دور گردن هو وونگ انداخت. همراه هو وونگ میخواست هرچه زودتر فرار کنه اما تهیونگ با دست آزادش گردنش رو چسبید.
"جلوی چشمهای جونگکوک رو بگیر، جیمین." دستور داد.
با شنیدن درخواست تهیونگ، جیمین سریع دست و پای جونگکوک رو باز کرد، پسر رو روی کولش انداخت، جونگکوک سرش روی سینه جیمین گذاشت. "ه-هیونگی..."
جیمین حس کرد قلبش، با شنیدن صدای گرفته جونگکوک به جای صدای گیلاسی همیشهاش، شکست. "الان جات امن، بیبی. نگران نباش، باهم به قصر برمیگردیم." موهای جونگکوک رو مرتب کرد، سعی میکرد پسر لرزون رو اروم کنه.
"ه-هیونگی... شکمم د-درد میکنه..." جیمین اخم کرد، "بذار چک کنم." لباس جونگکوک رو بالا کشید، عصبانیت سراسر وجودش رو گرفت، کبودی وحشتناک و بنفشی کل شکم نرم و شیری پسر رو گرفته بود. دستش رو روی شکم جونگکوک گذاشت، "خیلی زود میبریمت پیش دکتر کانگ-" جیمین با حس کردن چیزی داخل شکم جونگکوک ادامه جملهاش رو خورد. چشمهاش گشاد شدن. با امتداد دادن دستهای لرزونش، خیسی ای روی شلوار جونگکوک حس کرد.
خون بود.
شلوار جونگکوک سیاه بود، بخاطر همین تا الان متوجه خون نشده بود.
"تهیونگ..." جیمین اسم پادشاه رو صدا زد، ولی مرد خیلی سرش شلوغ بود تا بخواد جواب جیمین رو بده. تهیونگ همچنان داشت به مردها مشت میزد، خشم و عصبانیت به وضوح توی چشماش دیده میشد، گردن یکی از اونها رو ول کرد، نفس عمیقی کشید.
نگاهش رو به اون یکی که هنوز زنده بود داد، "میکشمت ح-" "تهیونگ!!"
"چیه، جیمین؟!" تهیونگ داد زد، مشت دیگهای به شکم مرد زد.
"ما باید همین الان برگردیم قصر-" "بعدا، جیمین! من باید اینو بکش-"
"محض رضای خدا، جونگکوک حاملهاست!!"
مشت تهیونگ توی هوا ثابت موند. گردن مرد رو ول کرد، روی پاشنه پاش چرخید، شوکه به جیمین و جونگکوک زل زد، "چی گفتی؟"
"میتونم توی شکمش حیات(زندگی) رو حس کنم! جونگکوک حاملهاست!" جیمین پسر رو بلند کرد، توی بغل تهیونگ گذاشت. "واقعنی؟" لباش به سمت بالا خم شدن، شکل لبخند گرفتن.
"آره ولی خونریزی داره!"
لبخند تهیونگ از بین رفت. با دیدن چهره پردرد جونگکوک بلند فحش داد. "همین الان میریم، زود!"
----------------------------------------
آیا بچه سقط میشود؟آیا حال جونگکوک خوب است؟
چه کسی میداند؟
پایان داستان نزدیک است؟
مترجم بدبخت فردا امتحان دارد. منم خونریزی دارم. اما تهیونگی ندارم که مرا نجات دهد. لعنت...
YOU ARE READING
His Queen [vkook,translate]
Fanfiction"ان-انقدر به من نگو پ-پرنسس! من پرنسس نیستم!" "راست میگی بیبی. تو پرنسس نیستی. چطور میتونی پرنسس باشی وقتی قراره ملکه من بشی، درسته؟" -------------------- [داستانی درباره جئون جونگکوک هایبرید که موقع خودکشی در آغوش پادشاه شیاطین کیم تهیونگ میافتد. چ...