"بالاخره! بیبی ما بیدار شد!!!" سوکجین دراماتیک رفتار کرد، لپهای جونگکوک درحالی که پسر بلند میخندید، فشار داد و کشید، "هیونگی برات یه عالمه شکلات داغ درست کرده، میتونی هرچقدر که دلت میخواد بخوری!"
"مرسی هیونگی-" "تو فقط میتونی یه لیوان بخوری، بیبی؟" تهیونگ، جونگکوک رو متوقف کرد، کاری کرد پسر لب برچینه.
"چرا؟" جونگکوک نالید لبهای گیلاسیش به پایین افتادن.
"آره چرا؟ هرچیزی که کوکی بخواد، کوکی بدست میاره، درسته؟" سوکجین ایستاد، جونگکوک در حمایت سر تکون داد.
"دکتر کانگ گفته اون تازه بهوش اومده، نمیتونه خیلی زیاد بنوشه." تهیونگ گفت و جونگکوک دوباره بلند نالید.
"هیونگی-" "بهانهگیری شروع نکن، بیبی." تهیونگ تن صداش پایین آورد، بازیگوشانه چشمهاشو چپ کرد، علامت کوچیکی بود تا جونگکوک رو از بیشتر نالیدن، متوقف کنه.
"باشه..." لبهای جونگکوک همچنان به پایین خم شده بود و با انگشت هاش بازی میکرد.
دیدن ناراحت بودن پسر تهیونگ رو به حرف درآورد، "یونگی هیونگ گفت که دلش خیلی برات تنگ شده."
"واقعا؟!" چشمهای جونگکوک برق زد، "منم دلم براش تنگ شده!!!" سوکجین و تهیونگ هردو دلشون برای لبخند کیوتِ خرگوشی پسر ضعف رفت.
"همه دلشون برات تنگ شده! صد البته منم دلتنگت بودن!" سوکجین پسر سفت و سخت بغل کرد، جیغ وحشتزده پسر درآورد.
"منم دلم برای هیونگی تنگ شده!"
----------------------------------------
"هیونگی، وقتی من تو کما بودم تو گریه کردی؟" جونگکوک پرسید، با انگشتر توی دست تهیونگ بازی میکرد و با چشمهای آهویی درشتش به مرد زل زده بود.
تهیونگ ابروهاش تکون داد، "برای چی میپرسی؟"
"چون فکر میکنم صدای گریه کسی بغلم میشنیدم. من سعی میکردم چشمهامو باز کنم اما نمیتونستم. میخواستم اونی که داره گریه میکنه رو آروم کنم، اما چشمهام به من گوش نمیدادن. پس... هیونگی گریه کرده؟"
تهیونگ اجازه داد بازدم عمیقش، رها بشه، لبخند واضحی زد، "آره گریه کردم."
جونگکوک سرش خم کرد، "چرا؟"
"اگه هیونگی بره تو کما تو گریه میکنی؟"تهیونگ سوالش با سوال جواب داد، درجواب جونگکوک سرش تکون داد، "بخاطر همین هیونگی گریه کرد."
"ولی من فکر میکردم هیونگی هیچوقت گریه نمیکنه چون همیشه قوی میمونه؟" جونگکوک به جلو خزید، سرش روی سینه تهیونگ گذاشت.
"حرفت درسته، بیبی." تهیونگ موهای جونگکوک مرتب کرد، " اما... چطور میتونم وقتی پیشم نیستی قوی بمونم؟"
جونگکوک دهنش باز کرد تا چیزی بگه اما نتونست کلمهای پیدا کنه، دوباره دهانش بست، باعث شد تهیونگ به قیافه کیوت پسر بخنده. پادشاه نفسی بیرون داد و ادامه داد، "من از ازدست دادن پادشاهیم نمیترسم، تاج و تختم، سربازهام یا هرچیزی اما از اینکه تورو از دست بدم میترسم، بیبی."
"اوایل، میدونستم جفتی دارم و باید پیداش کنم. همیشه به خودم میگفتم، باید آروم بمونم، عاشق کسی نشم چون سلطنت نیاز داشت توجه کامل رو بهش بکنم. و بعد تورو دیدم، بیبی. هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر عمیق عاشقت بشم. عشق من نسبت به تو از هر عمق بیانتهایی عمیق تره، عمیقتر از هرچیزی، اینو نمیگم تا قانعت کنم یا هرچیز دیگهای. فقط میخوام بدونی، هیچوقت ترکت نمیکنم چون بدون تو نمیتونم زنده بمونم. هیچوقت اجازه نمیدم ترکم کنی چون تو تنها ناجی زندگی من هستی، جئون جونگکوک." تهیونگ اعتراف کرد، کل مدت با دست کمر جونگکوک رو نوازش میکرد
پسر همین الانش هم اشکش در اومده بود. جونگکوک فینفینی کرد، اشک از چشماش پایین ریخت. میخواست حرفی بزنه، اما میترسید صداش شکسته و لرزون باشه، پس به جای گفتن ممنونم و دوست دارم، جونگکوک پادشاه شیاطین رو محکم بغل کرد، سرش توی انحنای گردن تهیونگ فرو کرد.
تهیونگ پشت کمر پسر میزد تا گریهاش رو آروم کنه، "فقط یه اعتراف کوچولو بود، بیبی، نیاز نیست انقدر گریه کنی-" صدای تهیونگ وقتی جونگکوک یهویی لبهاشو روی لبهای تهیونگ قرار داد نامفهوم شد، بانی از اعماق قلبش پادشاه رو میبوسید.
پادشاه شیاطین نیشخند کوتاهی زد، بوسه رو عمیقتر کرد، زبونش به داخل دهن خیس جونگکوک سر داد. جونگکوک بلند ناله کرد و اجازه داد تهیونگ کنترل بوسه رو بدست بگیره.
اونها برای لحظاتی به بوسهاشون ادامه دادن، تا اینکه جونگکوک نفس کم آورد. اونها نفسنفس میزدن، به همدیگه خیره بودن. لبهای تهیونگ بازیگوشانه به شکل لبخند دراومد. "باید ادامهی پروسهامون رو انجام بدیم؟"
با فهمیدن منظور تهیونگ، گرما به صورت جونگکوک حجوم آورد، "و-ولی من تازه بهوش اومدم!" گونههاش به حدی قرمز شده بود که انگار خون داشت ازش چکه میکرد.
"قول میدم، آروم انجامش میدم." تهیونگ بوسهای روی پیشونی جونگکوک گذاشت، پسر رو هوا چرخوند.
خب فقط جونگکوکِ که میدونه، قولها برای شکسته شدنن مخصوصا وقتی تهیونگ توی تخته.
----------------------------------------
آب مقدس*
سیمکشی های مغزم ریخته بهم، پس ممکنه یسری جملات یه جوری باشند؛ میدونید چی میگم دیگه؟
YOU ARE READING
His Queen [vkook,translate]
Fanfiction"ان-انقدر به من نگو پ-پرنسس! من پرنسس نیستم!" "راست میگی بیبی. تو پرنسس نیستی. چطور میتونی پرنسس باشی وقتی قراره ملکه من بشی، درسته؟" -------------------- [داستانی درباره جئون جونگکوک هایبرید که موقع خودکشی در آغوش پادشاه شیاطین کیم تهیونگ میافتد. چ...