•25•

3.3K 474 37
                                    

"هیونگی؟ اتفاقی افتاده؟" جونگکوک نگران پرسید، تهیونگ خیلی وقت بود که بغلش کرده بود. با نگرفتن جوابی معذب پلک زد.

"چرا هیونگی خوشحاله؟" جونگکوک دوباره پرسید، حس کرد تهیونگ بغلش رو تنگ تر کرد.

تهیونگ پسر رها کرد، با دست‌های بزرگش گونه‌های پسر رو گرفت، "بیبی‌، میدونستی تو برای ۲ماه توی کما بودی؟"

اولش چهره جونگکوک خالی از هر حسی بود، اما زود چشماش بزرگ و بزرگتر شد، "۲ماه؟!" با چشم‌های آهویی و درشتش به مرد نگاه کرد، "من فکر میکردم همش برای یک روز خوابیدم!" نفسش با حالت کیوتی حبس شد و لب‌هاش به شکل o در اومد، پادشاه شیاطین به حالتش خندید.

لبخند احمقانه‌ای روی صورت پادشاه جا گرفت، "منم آرزو میکردم، کاش فقط یک روز می‌بود..." تهیونگ بوسه ای به هر دو لپ جونگکوک زد، "ولی الان دیگه مهم نیست، چون تو بیدار شدی."

جونگکوک سرش تکون داد، لبخند شیرینی زد اما زود با یادآوری موضوعی لبخندش غیب شد.

"چیشده، بیبی؟" تهیونگ سریع با دیدن قیافه آزرده جونگکوک پرسید.

"هیونگی..." جونگکوک با انگشت‌های دستش بازی میکرد و نگاه دستپاچه‌اش به تهیونگ داد، "چ-چه اتفاقی برای مامانم افتاد؟"

شنیدن سوال جونگکوک باعث شد، تهیونگ نفس عمیقی بکشه. پسر بلند کرد و روی پای خودش نشوند، "اگه بهت بگم کشتمش و بعد جسدش رو برای غذای گرگ‌ها ریختم عصبانی میشی؟"

جونگکوک برای چند لحظه ساکت موند و آروم سرش تکون داد، "حقش بود." نرم گفت، اما صداش محکم بود. لب‌هاش گاز گرفت، چشماش واضح قرمز شد و تهیونگ فهمید الان که گریه کنه.

همونطور که انتظار داشت قطره اشکی پایین ریخت و به دنبالش اشک‌های بیشتری ریختن، "ه-هیونگی..." جونگکوک سرش توی انحنای گردن تهیونگ دفن کرد، "چ-چرا مامانم منو دوست نداشت؟ یعنی م-من انقدر آزاردهنده‌ام؟"

"بیبی، هزاربار بهت گفتم، مگه نه؟ نگاه کن چطور شیاطین و هیونگات باهات رفتار میکنن. اونا بشدت عاشقت هستن چون تو بشدت دوست‌داشتنی، بشدت زیبایی و خیلی معصومی. تو دقیقا معنای عالی هستی." تهیونگ بوسه‌ای به پیشونی جونگکوک زد و موهاش نوازش کرد، "حتی اگه مادرت تورو دوست نداشته باشه، ما عاشقتیم."

جونگکوک بازهم گریه کرد، تهیونگ رو محکم‌تر بغل کرد، "م-ممنونم..."

اونها لحظاتی توی سکوت گذروندن تا اینکه تهیونگ تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه، "بیبی، میدونستی حامله‌ای؟"

جونگکوک خیلی تند سرش بالا آورد، "حامله؟"

تهیونگ لبخند ملایمی زد، "آره، حامله. تو یه بیبی تو اون شکم کوچولوت داری."

پسر فقط با چشم‌های درشتش به مرد زل زد، "بیبی..." جونگکوک کیوت اخم کرد، لب‌هاش غنچه شد، "اما کوکی خودش هنوز یه بیبی! چطور میتونم از یه بیبی دیگه مراقبت کنم؟"

تهیونگ خندید، "نگران نباش، بیبی." موهای جونگکوک رو بهم ریخت، "هیونگی کمکت میکنه از بان‌بان مراقبت کنی".

"بان‌بان؟" جونگکوک سرش خم کرد، با شنیدن اون اسم مستعار گیج شده بود.

"من اسم بچه‌امون رو گذاشتم بان‌بان، دوست‌داشتنی نیست؟" تهیونگ هیجان زده توضیح داد، "چرا اخم کردی، بیبی؟"

"هیونگی اسم کیوتی برای بچه گذاشته ولی به من هیچی نداده!" جونگکوک دست‌به سینه نشست و لپ‌هاشو باد کرد.

"تو خیلی کیوتی، بیبی‌من." تهیونگ لپ‌های جونگکوک رو کشید، پسر براش کیوت اخم کرد، "تو الان به بان‌بان حسودی کردی؟"

گرمایی به گونه‌های جونگکوک حجوم آورد، با دست کوچیکش مشتی به بازوی تهیونگ زد، "ن-نه حسودی نکردم!"

"واقعنی؟" تهیونگ ابروش بالا انداخت، جونگکوک با صورتی که هنوز به قرمزی چغندر بود بهش خیره شد، تهیونگ خنده‌اش رو خفه کرد، "خب، اگه تو یه اسم مستعار کیوت میخوای، شاید باید کیوتی صدات کنم؟"

"همین‌الانش هم جینی هیونگ کیوتی صدام میکنه! این اسم متعلق به جینی هیونگ پس تو نمیتونی استفاده‌اش کنی!"

"بعد سکسی چطور؟"

"میدونم سکسی‌م اما این خیلی نرماله!"

"لاولی؟"

"نه نه نه!" جونگکوک خشمگین سر تکون داد و لب‌هاشو غنچه کرد‌.

"بانیِ بغلی چطور؟" تهیونگ درحالی که کمر جونگکوک نوازش میکرد، پرسید. چشم‌های پسر برق زد، "کیوته!"

"توهم خیلی کیوتی!" تهیونگ گفت و گونه پسر به دست گرفت.

"میدونم، کوکی کیوت ترینه!" جونگکوک ژست گرفت و موهای نامرئیش در حالی که نخودی و کیوت میخندید تکون داد.

تهیونگ فقط لبخند گشاد و احمقانه‌ای به منظره روبه‌روش زد، ملکه‌اش بهترین بود.

----------------------------------------
بانی‌ذلیلِ بدبخت*

پارت بعد با دستمال کاغذی و آبقند بیاید، چون تهیونگ قراره خیلی عاشقانه دل مارو بسوزونه.

His Queen [vkook,translate]Where stories live. Discover now