•21•

3.6K 527 108
                                    

جونگکوک با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شد. سعی کرد دستش رو بلند کنه تا سردردمندش رو بگیره ولی نتونست. سریع چشم‌هاشو باز کرد، با دیدن دست و پاهای بسته شده‌اش به تخت ناله‌ای کرد. زیرش تخت بزرگ با روتختی کثیف بود.

دور اتاق رو نگاه انداخت، با دیدن اتاق آشنا زاری زد. اون میدونست کجاست.

چطور میتونست نفهمه که روی تخت قدیمی خودشه؟

اون دوباره برگشته بود به خونه قدیمی خودش.

یعنی همه‌اش یه رویا بود؟ چرا یهو برگشته بود به خونشون؟

دوباره ترس گرفتش، غرید و خودش رو به تخت کوبید، با دیدن چشم‌های آشنایی که از توی تاریکی بهش نگاه می‌کردند، گرخید‌.

"ما-مان..." چشم‌های جونگکوک با اشک خودش خیس شد، زل زده بود به اون زن که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد.

پوزخند دیوانه‌ای روی صورت خانم جئون جای گرفت، "خیلی وقت همدیگه رو ندیدیم،  پسرم."

"م-من پسر تو نیستم!  ت-تو هیچوقت با من مثل پ-پسر خودت رفتار نکردی!"  جونگکوک با لکنت گفت، مادرش با اعتراض یهویی جونگکوک، شگفت زده شد.  بهم اعتماد کنید، حتی خود جونگکوک هم از حرفاش جا خورد.

"میبینم که... حالا جرئت بیشتری داری هاه؟" زن چونه‌اش رو چسبید، ناخن های تیز و کثیفش رو تو پوست نازک و حساس جونگکوک فرو کرد، جونگکوک از درد نالید. "صورت چاق و چندش‌آورت رو نگاه کن، حتما تو جهنم خیلی بهت خوش گذشته، هاه؟"

جونگکوک سعی کرد حواسشو از درد توی چونه‌اش پرت کنه، لب زد، "تو چطور درباره جهنم خبر داری؟"

"جواب ساده‌است، من با یه شیطان قرار میذارم!" خانم جئون فشار دستش رو بیشتر کرد، "مردی که تورو اینجا آورده زیر دست دوست‌پسر من کار میکنه."

چشم‌های جونگکوک گشاد شد، دهنش باز مونده بود، با ناباوری به مادرش خیره شد، "ت-تو با یه شیطان قرارمیذاری؟"

"سورپرایز، یهویی بود نه؟" خانم جئون، یکهو ضربه‌ای با خشونت به جونگکوک زد. "دوست پسرم گفت تو الان ملکه جهنمی! وقتی این خبر رو شنیدم، خیلی شوکه شدم! یه آدم زشتِ بدردنخوری مثل تو شده ملکه جهنم؟ من اگه شاه میبودم ترجیح میدادم یه سطل آشغال ملکه‌ام باشه!"

هر کلمه که از دهن مادر جونگکوک بیرون میامد، پشت هم زخمی روی قلب جونگکوک میگذاشت. اشک از چشم‌های پسر جاری شده بود، "چ-چرا انقدر از من متنفری؟"

چهره مادر جونگکوک گنگ بود، با دیدنش رعشه‌ای به ستون فقرات جونگکوک افتاد.

"اوه جونگکوک عزیزم، هرتیکه از بدن تو حال منو بهم میزنه، بدن ظریف زنونه‌ات و پوست نرم و صافت، به طرز حال بهم زنی چندشه. تو شبیه هیچکدوم از اون مردهای اون بیرون نیستی، مثل یه مرد رفتار نمیکنی. تو کاملا یه دختری، یه دختر تو بدن یه مرد!  جوری که هر دفعه مینالی، طوری که هردفعه گریه میکنی، خیلی رو مخه. با اون چشم‌ها به من نگاه نکن، جئون جونگکوک." خانم جئون به چشم‌های آهویی درشت پسر که از اشک پر شده بودند اشاره کرد. "حال بهمزن ترین قسمت بدنت همون چشم‌هاته. طوری که هردفعه منتظری و امیدواری من باهات خوب رفتار کنم. انقدر ادای مظلوم هارو در نیار، هرزه. من، مادر بیولوژی تو، مثل چی ازت متنفرم، جئون جونگکوک."

جونگکوک آخرش شکست. بلند زار زد و گریه کرد، تمام بدنش جسمی و روحی درد میکرد. حس میکرد هوا بزور بهش میرسه از اونجایی که به سختی میتونست نفس بکشه.

خانم جئون فقط به پسر زل زد، هیچ نشونه‌ای یا کمکی یا آروم کردنی به پسر درمانده‌ای که خودش باعث گریه‌اش شده بود، درکار نبود. " تو قراره به بقیه شیطان ها فروخته بشی، قراره همه باهات بازی کنن و از بین ببرنت. هیچ کس قرار نیست بهت کمک کنه، نجاتت بده چون تو یه آشغالی." زن تف کرد.

جونگکوک فقط اونجا نشسته بود و شر شر اشک میریخت، "ت-تهیونگ هیونگی میاد نجاتم میده..." من‌من کرد، اما خانم جئون شنید.

زن بلند، با تمسخر خندید، "هیچکس قرار نیست نجاتت بده، جئون جونگکوک. کی میدونه کیم تهیونگ همین الانشم جشن نگرفته باشه چون از دست خرگوش رومخی مثل تو خلاص شده؟"

قلب جونگکوک دوباره با حرف‌های مادرش فشرده شد.  میدونست که نباید به حرف‌های مادرش گوش بده، ولی اون نمیتونست کمکی به خودش بکنه. اون خیلی بی‌اعتماد بنفس بود. فقط به اون زن به اصطلاح مادرش نگاه کرد که از اتاق رفت بیرون و توجهی به اشک‌های پسر که از روی گونه‌های شیریش پایین میریخت، نکرد.

----------------------------------------

مرد خشمناک تا حدودی آروم شده بود ولی نه کاملا. "من تنها پادشاه اینجام! من با شیطان‌ها خوب رفتار میکنم، بهشون غذا میدم، بهشون جا برای موندن دادم، دیگه چی میمونه که بخوان از من متنفر باشن؟ بعدشم اونا عاشق جونگکوک‌ان. اونا هیچ وقت نمیان اینطوری بدزدنش." تهیونگ گفت و جیمین سر تکون داد، با حرف‌های تهیونگ موافق بود.

"شاید دشمن جونگکوک بوده؟"

"چی داری میگی چیم؟ جونگکوک که دشمنی به جز-" چشم‌های تهیونگ با پریدن اسم یه نفر تو ذهنش، بزرگ شد. اون و جیمین با چشم‌های درشت و ناباور به هم خیره شدن.

هردو همزمان باهم گفتند، "به جز مادرش!"

تهیونگ فحش داد، "درسته! چرا از همون اول به فکر اون زن نیوفتادیم؟!" از روی صندلیش بلند شد، کتش رو برداشت و پوشید.

جیمین پرسید، "کجا داری میری؟"

چشم‌های تیهونگ تیره شده بود، رگه‌های از رنگ طلایی توش پدیدار شده بود، "یه سر به مادرشوهرم بزنم."

----------------------------------------
آنچه پارت بعد میخوانید:

شکنجه...!

تهیونگ!

جیمین داد میزنه "باید همین الان برگردیم به قصر تهیونگ. جونگکوک حامله‌است."

تهیونگ مثل خری که بهش تیتاپ دادن میگه "ووی. جان موُ راست میگی؟"

" آره ولی خونریزی داره....."

----------------------------------------
اره اره اره تهیونگ نمیاد بگه 'ووی جان مو' ولی نتونستم عوضش کنم😂

دلم میخواد زودتر برسم خونه تا بتونم برم تو اتاقم و زیر پتوم پناه بگیرم.

تمام تلاشم رو میکنم تا خیلی زود بیام و کامنت هاتون رو جواب بدم‌.
بابت همه بغل‌هاتون ممنونم بچه‌ها :)
توراهم، داره باد و بارون میاد. هوای داخل اتوبوس گرفته‌‌است. نفسم داره میره.

His Queen [vkook,translate]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin