•19•

3.9K 567 85
                                    

"هیونگی..." جونگکوک بغل تهیونگ بود و دست‌هاش رو دور گردن پسر انداخته بود. از اونجایی که جونگکوک همش مینالید دلش میخواد کتاب بخونه، داشتن سمت کتابخونه قصر میرفتن.

"هوم؟ چیزی نیاز داری؟" تهیونگ پرسید، به پسر خرگوشی زل زد.

"هیونگی میتونه پیش من توی کتابخونه بمونه؟" جونگکوک پرسید، همچنان سخت مشغول جویدن و گاز زدن دندونیش بود. این روزها، دندونی بهترین رفیق جونگکوک شده بود از اونجایی که هرجا میرفت اون رو همراه خودش داشت.

"کاش میتونستم، بیبی." تهیونگ قدم داخل کتابخونه گذاشت، پسر سبک‌وزن رو روی مبل نرم و فنری داخل کتابخونه گذاشت، "ولی یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم. تلاشم رو میکنم تا اونجایی که میتونم زود بیام پیشت."

جونگکوک فقط سرش رو تکون داد، به رفتن پادشاه شیاطین نگاه کرد، واضح ناراحت بود. دندونیش رو گاز گرفت، درباره چیزای چرت و پرت رویاپردازی کرد.

با شنیدن صدای کلیک در، گوش‌هاش بالای سرش سیخ شدن. نگاه خیره‌اش روی در بود و به غریبه‌ی چشم‌ درشتی که وارد اتاق شد خیره موند. پلکی زد، سرش رو با گیجی کج کرد.

غریبه به اندازه جونگکوک گیج شده بود. "سلام؟" خیلی ضایع دستش رو برای جونگکوک تکون داد، به پسر نزدیک‌تر شد، "از دیدنت خوشحالم."

"منم ا ایدَنِت خوشالم(منم از دیدنت خوشحالم؟)" صدای جونگکوک به خاطر دندونی توی دهنش خفه به گوش رسید.

غریبه لبخندی به کیوتی پسر زد، پسر جیغی کشید، "خوشگله!" جونگکوک به چال‌گونه های غریبه اشاره کرد، لبخند خرگوشی بزرگی روی صورتش جا گرفت.

"ممنونم، توهم خیلی خوشگلی." غریبه موهای جونگکوک رو بهم ریخت. "من نامجونم و تو؟"

"من کوکیم!" جونگکوک دست‌هاشو سریع باز کرد تا نامجون رو بغل کنه، "هیونگی!"

"چرا اینجایی، کوکی؟ کی تو رو آورده اینجا؟" نامجون پرسید. کاملا مطمئن بود پسر رو قبلا اینجاها ندیده.

جونگکوک کوتاه جواب داد، "ته‌ته هیونگی."

"منظورت تهیونگه؟"با سر تکون دادن جونگکوک، نامجون اخم کوچکی کرد. "عجیبه... اون عوضی، هیچی درباره تو به من نگفته."

نامجون سوالاتش رو به عقب ذهنش پرت کرد و دوباره به پسری که روبه‌روش بود توجه کرد. "دندونی خوشگلی داری! میتونم ببینمش؟" پرسید، جونگکوک با شک سر تکون داد، دندونی رو به دست مرد داد.

نامجون با احتیاط دندونی رو بررسی کرد ولی همون لحظه، دندونی از وسط دو نصف شد. شیطان با چشم های گشاد شده به دندونی و بعد به پسر خیره شد، با دیدن اشک های جمع شده تو چشم پسر پنیک کرد.

بهترین راه برای اثبات خدای خرابکاری بودنت، بود کیم نامجون. نامجون غرولندی به خودش کرد. سریع دستش رو روی شونه جونگکوک گذاشت، "من معذرت میخوام، کوکی-" با صدای گریه و جیغ بلندی، هرچی که نامجون میخواست بگه تو دهن خودش موند.
جونگکوک بلند بلند گریه میکرد، اشک‌ها مثل یه آبشار کوچیک از چشم‌های پسر پایین میریختند. نامجون تلاش کرد پسر رو اروم کنه اما کمکی نکرد، پسر فقط دندونیش رو میخواست.

نامجون عرض اتاق رو رفت و اومد، "فکر کن نامجون فکر کن!" با کف دست به پیشونیش کوبید، سعی کرد گریه پسر  رو بند بیاره اما هیچی به ذهنش نمیرسید. نامجون کاملا توی درس‌خوندن عالی بود، توی حل کردن مسائل سخت ریاضی معرکه بود اما توی آروم کردن گریه مردم افتضاح بود.

با اومدن فکری به ذهنش چشم‌هاش برق زد، "همینجا صبر کن، کوکی. الان یکی رو میارم!"

----------------------------------------

"اینجا رو نگاه کن، کیوتی! این عروسک پولیشی کیوت نیست؟ میخواهیش؟" یاپ، نامجون سوکجین رو کشونده بود کتابخونه تا مراقب جونگکوک باشه.

جونگکوک زیرچشمی به عروسک توی دست‌های سوکجین نگاه کرد، همونطور که اشک‌هاش همچنان دیوانه‌وار پایین میریختن، سرش رو تکون داد و زمزمه کرد، "د-دندونیمو میخوام..."

سوکجین آه خسته‌ای کشید. خوشبختانه جونگکوک الان بی صدا گریه میکرد، وگرنه تا الان نامجون و سوکجین حتما کر میشدن.

"همه‌اش تقصیر توئه، کیم نامجون! چندبار باید تکرار کنم به وسیله‌های بقیه دست نزن؟ نگاه کن، دندونی موردعلاقه جونگکوک رو شکوندی!" سوکجین ضربه‌ای به سر نامجون زد و مرد از درد نالید.

"درواقع، اصلا چرا از دندونی استفاده میکنه؟ مگه این برای بچه‌ها نیست؟" نامجون پرسید، با نگاه خیره سوکجین، مضطرب آب دهنش رو قورت داد.

"خوب گوش کن، کیم نامجون. جونگکوکی بچه منه، نمیتونی ببینی موقع گاز گرفتن دندونی چقدر کیوت میشه؟ همچنین، این تقصیر توئه که دندونیش شکسته!" سوکجین با دیدن گریه ادامه‌دار جونگکوک دست، روی قوز بینیش گذاشت، "میدونی چیه، برو تهیونگ رو بیار اینجا. فقط تهیونگ میتونه گریه‌اش رو بند بیاره."

"بله ناخدا."

----------------------------------------

"چه اتفاق کوفتی افتاده؟" تهیونگ از نامجون و سوکجین پرسید، با دست دیگه‌اش آروم پشت جونگکوک میکشید تا پسر رو آروم کنه.  با فهمیدن اینکه دندونی جونگکوک نیست اخم کرد.

"دندونیت کجاست، بیبی؟"

جونگکوک هق زد، اشک های بیشتری از چشمش پایین ریختند، "ج-جونی هیونگی ش-شکستش..." انگشت هاشو بیهوده باز و بسته کرد، آستین ژاکتش رو دوباره به دندون گرفت و شروع به جویدنش کرد.

با شنیدن حرف جونگکوک، تهیونگ به برادرش زل زد، نامجون فقط شونه‌ای بالا انداخت، لب زد، 'متاسفم'. پادشاه شیاطین آه عمیقی کشید، "بیبی، هیونگی یه عالمه دندونی برات خریده. تو میتونی هرکدوم که میخوای تو اتاقمون انتخاب کنی."

"وا-واقعا؟"چشم‌های جونگکوک برق زد، با آستین اشک‌هاشو پاک کرد.

"آره. بیا بریم، ما یه عالمه دندونی داریم که انتخاب کنیم!" تهیونگ پسر رو بالا کشید و بغل کرد، پسر دست‌هاشو دور گردنش انداخت.

هردو به سمت بیرون رفتند و نامجون و سوکجین رو پشت سر رها کردن.

"اون باید همون اول میگفت که یه عالمه دندونی خریده‌" نامجون زیرلبی، من‌من کرد.

سوکجین با طعنه و بدون احترام گفت، "البته که تو باید همون اول دستت رو از دندونی جونگکوک دور نگه میداشتی."

----------------------------------------
سلام. تو وضعیت افتضاحی قرار گرفتم، پس... فردا آپ نداریم.(شایدم باشه معلوم نیست!)
فقط یه نصیحت... خودتون رو آماده کنید.🤝💐

His Queen [vkook,translate]Where stories live. Discover now