•20•

3.7K 530 70
                                    

"کدوم یکی از این دندونی هارو میخوای، بیبی؟ این گربه‌ای؟ یا اونی که براقِ؟" تهیونگ دونه دونه دندونی هارو به جونگکوک نشون میداد، آهی کشید چون جونگکوک هنوز نتونسته بود انتخاب کنه.

"نظرت درباره این ببریِ چیه، بیبی؟" تهیونگ دندونی رو تکون داد، با دیدن روشن شدن چشم‌های جونگکوک لبخند کوچیکی زد.

"این یکی رو میخوای!" جونگکوک دست‌هاشو دراز کرد و تهیونگ خوشحال، دندونی رو به دست پسر داد. با شروع به گاز گرفتن اون دندونی، لبخند گشاد خرگوشی رو صورت جونگکوک شکل گرفت.

تهیونگ لبخند احمقانه‌ای زد، عشق تو چشم‌های خیره شده‌اش به پسرِ کیوتی که حالا گریه کردن رو تمام کرده بود و داشت خیلی کیوت دندونی رو گاز میگرفت، دیده میشد. "تو انقدر بد دندونی دوست داری؟"

جونگکوک سرتکون داد، "دندونی بهترینه!"

تهیونگ، جونگکوک رو بلند کرد و روی پاهای خودش نشوند، پرسید، "چرا ببریش رو انتخاب کردی؟"

"ببری جذابِ و شبیه هیونگیه!" جونگکوک با کیوتی خالص توضیح داد، "رُررر!" جونگکوک کیوت غرش کرد. نیش‌های کوچولوش نمایان شدن، سعی کرد مثل یه ببر غرش کنه اما از اونجایی که الان چیزی جز یه خرگوش کوچولو و کیوت نبود، شکست خورد.

"دست از کشتن من با این کیوتی لعنتیت بردار، بیبی،" تهیونگ کمر پسر رو فشرد، با دست‌های بزرگش سطح صاف و نرم کمرش رو دایره‌وار مالید. "آخر یه روز من از دست کیوتی تو میمیرم."

جونگکوک کیوت، نفسش گرفت، "تو میمیری؟ کوکی نمیخواد تو بمیری..." لب هاش رو برچید، اشک دوباره داشت توی چشم‌هاش جمع میشد.

"نه نه نه، من نمیمیرم، بیبی." خیلی سریع پسر رو آروم کرد تا دوباره گریه نکنه، "من نامیرام، یادته؟"

خرگوشک سر تکون داد، فین‌فینی کرد، "ولی من میمیرم؟"

"نه، بیبی. تو جفت منی، تو الان یه نیمه شیطانی، درسته؟ ما هردومون نامیراییم."

با حرف پادشاه شیاطین، جونگکوک لبخندی زد، "پس یعنی ما میتونی برای همیشه همیشه باهم زندگی کنیم؟؟!"

"بله، بیبی. برای همیشه همیشه." تهیونگ بینی‌ش رو روی بینی جونگکوک کشید، پسر همین الانشم داشت کیوت میخندید.

"من خوابم میاد، هیونگی." جونگکوک خمیازه کوچولویی کشید، لباس تهیونگ رو توی مشتش گرفت، "بیا باهام بخواب..."

"این خوابت نرمال یا غیرنرمال، بیبی؟" تهیونگ کرم ریخت، جونگکوک ضربه‌ای به پسر زد.

"هیونگی! من خواب نرمال میخوام!"

تهیونگ خندید، "باشه باشه، بیا بخوابیم."

---------------------------------------

جونگکوک غلتی روی ملحفه‌های مخمل تخت زد، کلافه آهی کشید. اون درک میکرد که تهیونگ یه شاه و باید یه عالمه کار انجام بده، ولی اون واقعا دلش یکی رو میخواست که همراهش باشه و پیشش سرگرم باشه.

لب برچید، دستشو زیر چونه‌اش گذاشت، "حوصله‌ام سررفته." دندونی رو از اونطرف تخت برداشت و دوباره گازش گرفت.

گوش هاش باشنیدن صداهای عجیب غریبی که از سمت پنجره میامد، روی سرش سیخ شد. به پنجره بزرگ اتاق نگاه کرد، با دوباره شنیدن اون صدا اخم کوچیکی روی صورتش شکل گرفت.

پلکی زد، ذهنش درگیر بود، نمیدونست بره نگاهی بندازه یا نه. در آخر، تصمیم گرفت بره چک کنه. با قدم های آروم روی پنجه‌هاش، به پنجره نزدیک شد، با پاهای پوشیده با جورابش وارد بالکن شد.

نگاهی به چپ و راستش انداخت و با ندیدن چیزی، متعجب شد. "شاید باید انقدر خیال‌پردازی رو بذارم کنار..." با خودش زمزمه کرد.

داشت پنجره رو می‌بست، که یه دست متوقفش کرد. جیغی کشید، چرخید، با دیدن قیافه یه غریبه با اون لبخند زشت و کریهِش، فریاد بلندتری کشید. پشت کرد تا فرار کنه اما اون غریبه به اندازه کافی سریع بود تا کمر پسر رو بگیره و نگذاره فرار کنه.

"تو ملکه‌ای؟" غریبه پرسید صداش گرفته و ترسناک بود.

جونگکوک ترسیده سر تکون داد. با شنیدن جواب پسر لبخند زشت غریبه بزرگ‌تر شد. "خب، همونطور که انتظار میرفت، تو یه زیبای حقیقی هستی." غریبه از اون یکی دستش استفاده کرد، چونه جونگکوک رو سفت چسبید، پسر از شدت درد تکونی خورد.

"ب-بذار من برم!-" غریبه دستمالی روی بینی پسر گرفت، صدای جونگکوک ناخوانا به گوش رسید. جونگکوک میدونست روی اون پارچه مواد هست، پس نفسش رو حبس کرد. غریبه این رو فهمید و پارچه رو محکم‌تر فشار داد تا جونگکوک نفسی بکشه.

آروم، مواد کار خودش رو کرد. چشم‌های جونگکوک داشتن بسته میشدن، بدنش داشت شل میشد. قبل از اینکه هوشیاریش رو از دست بده یادش موند غریبه چی گفت، "خوب بخواب. رئیسمون قرار تورو خیلی دوست داشته باشه."

----------------------------------------
فعلا این پارت رو داشته باشید، باید برم دانشگاه.
یا توی اتوبوسِ به راه خونه براتون ترجمه میکنم یا وقتی رسیدم خونه.

یه بغل به من بینوا بدین ( ꩜ ᯅ ꩜;) 

His Queen [vkook,translate]Where stories live. Discover now