•3•

6.6K 818 37
                                    

جونگکوک به آرومی خرخری کرد. سنگینی زیادی روی کمرش بود و حس میکرد روی ابر خوابیده. به زور چشماش رو باز کرد و وقتی چهره غریبه‌ای رو دید فریادی کشید.

سعی کرد عقب بره و از حالت دراز کش دربیاد ولی حلقه دستش دور کمرش سفت تر شد. به اطراف نگاهی کرد. از ترس میلرزید چون اصلا از دیوارای سیاه و وسایل داخل اتاق خوشش نیامده بود.

"فکر کردم مرده‌ام!" نگاهشو دوباره به مرد ناآشنا دوخت. "این همون مردیِ که منو نجات داد؟"

به مرد خوابیده خیره شد. انگشت هایش رو روی زیبایی های مرد روبه‌روش کشید. "خیلی هندسامه..." نفسش رو بیرون داد و پوست برنزه مرد رو نوازش کرد.

وقتی مرد مچ دستش رو گرفت، جونگکوک فریادی زد، " واقعا خوب نیست این مدلی به یکی خیره بشی، پرنسس."

وقتی مرد چشمای طلاییش رو باز کرد، جونگکوک آروم دستش رو از کمرش دور کرد. "سلام جفت کوچولو. چرا انقد متعجبی؟" تهیونگ از هایبرید خرگوشی که هنوز متعجب بود و با چشمای اندازه نعلبکی‌ بهش خیره شده بود، پرسید.

با لکنت پرسید "ت-تو کی هستی؟"

"من پادشاه شیاطینم. اسمم کیم تهیونگ و تو جفت مقدر شده منی پرنسس." تهیونگ دست دراز کرد تا گونه جونگکوک رو نوازش کنه. ولی جونگکوک دستشو پس زد.

"جفت؟ شیاطین؟ ای-اینا اصلا وجود ندارن! مسخره بازی رو تمومش کن!" اخمی روی پیشونی جونگکوک ظاهر شد که برای تهیونگ خیلی کیوت بود.

"اینا وجود دارن، پرنسس. اگر نه، پس من چیم؟" تهیونگ به آرومی گفت. "اول باید آروم بشی پرنسس."

جونگکوک با لکنت گفت:"بسه ان-انقد به من نگو پرنسس!من پرنسس نیستم!"

"درسته. حق باتوئه بیبی. تو پرنسس نیستی. چطور میتونی پرنسس باشی وقتی قراره ملکه من بشی؟" تهیونگ پوزخندی زد و با رضایت به جونگکوک خیره شد.

"ملکه؟!" این همه اطلاعات یه جا برای جونگکوک زیادی بود. با ترس به تهیونگ خیره شد، "چرا نجاتم دادی؟"

"پرنسس اونی که باید سوال بپرسه منم نه تو. چرا از روی پل پریدی پایین؟" درخشش چشمای طلایی بیشتر شده بود.

جونگکوک فریاد زد "به تو ربطی نداره." از اینکه تهیونگ نجاتش داده خیلی ناراحت بود. اون قبلا همه چیزش رو از دست داده. چرا نمیتونست در آرامش بمیره؟

متوجه پنجره‌ای شد که در باصله نه چندان دوری از تخت بود. تهیونگ رو هل داد، به سمت پنجره دوید و در حالی که پنجره رو باز میکرد پرید پایین.

"فاک!" نهیونگ فریادی زد با عجله سمت پنجره دوید و اوهم خودشو پرت کرد پایین. بال های غول پیکرش با سرعت باز شدن و پیچیدند. چون شدیدا میخواست که هایبرید خرگوش رو بگیره. به پشت چرخید و زیر پسر پرواز کرد و باعث شد پسر درست در آغوش تهیونگ بیوفته.

جونگکوک تکون میخورد "بزار بررم." تهیونگ با صدای بلندی غرید. سمت اتاقش پرواز کرد. پسر رو محکم روی تخت کوبید. روی پسر حرکت کرد و مچ دوتا دستشو گرفت، "چه فکری با خودت کردی الان؟"

"چرا نجاتم دادی؟!میدونی چقد شهامتشو دارم که بپرم پا--" تهیونگ فریاد زد: "پس چرا شهامت زندگی کردن رو نداری؟" صدای بلند و عمیقش توی اتاق اکو شد.

صورت جونگکوک مثل چشم‌هاش قرمز شده بود. اشک از چشم‌هاش سرازیر شده بود، "تو هیچوقت نمیفهمی زندگی خیلی سخته." هق هق کرد "فقط بزار بمیرم، لطفا"

تهیونگ با صدای بلند غرید. نیش های بیرون زده‌اش نشون میدادن از اینکه جفتش دلش میخواد بمیره ناراضی هست. "این رو در نظر بگیر که من هیچوقت بهت اجازه نمیدم که بمیری." کلماتش رو یکنواخت تو صورت پسر کوبید. ملایمت قبلی مدت ها بود که از بین رفته بود. "تو هیچوقت نمیتونی بمیری. تو جفت منی، اگه تو بمیری، منم میمیرم."

گوله اشک بزرگی از چشم پسر پایین ریخت به شیطان روبه‌روش خیره شد، "تو خیلی خودخواهی."

تهیونگ فکشو فشرد. چونه پسر رو محکم توی دستش گرفت و باعث شد پسر از درد پیچی بخوره. لب هایش تکان خورد و لبخند ترسناکی زد؛ "خوشحالم که اینو میدونم، پرنسس. از اونجایی که تو همچنان دلت میخواد بمیری،" تهیونگ دستش رو به سمت زنجیری که همیشه روی میز کوچیک بغل تختش برای مواقع اضطراری میذاشت- دراز کرد. زنجیر دور هردو پای جونگکوک بسته شد و سپت دیگه‌اش دور پایه تخت. "من تورو اینجا حبس میکنم تا از فکر مردن دست بکشی."

جونگکوک بی اختیار هق هق میکرد، سکسکه میکرد، "تو دیوونه‌ای ..... ازت متنفرم." تهیونگ مچ دستش رو محکم گرفت. جیغی زد. "چی گفتی؟هومم؟"

جونگکوک فریاد زد، "از-ازت متنفرم." اشک هاش مثل آبشار فرو میریختن. تهیونگ دستشو دور گردنش پیچید. درحالی که داشت خفه میشد بیشتر گریه کرد.

"من میتونم باهات خیلی مهربون باشم، پرنسس. اما باید ازم اطاعت کنی، متوجه‌ای؟" تهیونگ فشار دستشو دور گردن جونگکوک بیشتر کرد. پسر شکننده سرشو تکون داد.

خرگوش بیچاره رو رها کرد، بوسه‌ای روی لب های گیلاسی پسر گذاشت؛ "خوبه. حالا بیشتر بخواب. بعد انجام یسری کارای اداری دوباره پیشت برمیگردم، باشه؟"

جونگکوک با ترس سری تکون داد. چشم‌هاش بی وقفه و بدون کنترل اشک تولید میکردن. قلب پادشاه رو با نگاه -رقت انگیز و برانگیخته- خرگوش میفشرد.

تهیونگ دستی به موهای پرزدار جونگکوک کشید. تهیونگ زمزمه کرد و به پیشونی جونگکوک زد. پسر زیر طلسم تهیونگ به حالت بیهوشی رفت.

﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
آنچه قسمت بعد میخوانید:

"ا-اگه بگم نه، می-میزاری برم؟"

"هیچ-هیچکس توی این د-دنیا منو دوست نداره... مردن بهترین راه برای پایان دادن به همه چیزه..."

"ببخشش و بهش یه فرصت بده؟"

-----------------------------------------------

ما کنکور دادیم سرمون خلوت بشه بدتر شلوغ‌تر شد.....
--------------------
حوصله‌ام سر رفت آپ کردم.
--------------------

اسمات نامکوک یا نامجین؟؟
بگید میخوام وانشات ترجمه کنم.
--------------------
من میرم بمیرم.
خدافظ شما
--------------------

پارت بعد میشه هفته بعد، بوووس باااییییییی.

His Queen [vkook,translate]Kde žijí příběhy. Začni objevovat