"دکتر کانگ!!" تهیونگ یهویی با جونگکوک در آغوشش وارد اتاق شد. جونگکوک همینالانش هم بیهوش بود، صورتش به سفیدی کاغذ، خیلی وحشتناک بود.
دکتر کانگ دقیقا به اندازه تهیونگ وحشت کرد، "چه اتفاقی افتاده؟! بذارش روی تخت!"
تهیونگ محتاط پسر روی تخت گذاشت، "زود باش، لطفا نجاتش بده..." به روپوش سفید دکتر کانگ چنگ زد و التماسش کرد.
دکتر کانگ با دیدن پادشاه آسیب پذیر شوکه شد. هردو دستش روی شونه تهیونگ گذاشت، "انجامش میدم، سرورم. اما لطفا، اول آرامش خودتون رو حفظ کنید و بیرون منتظر بمونید." دکتر کانگ شروع به بررسی وضعیت جونگکوک کرد، همون لحظه تهیونگ با قدم های آروم به بیرون اتاق رفت، چشمهاش ثانیهای از صورت رنگ پریده پسر برداشته نمیشد، آروم در رو بست. به محض بسته شدن در، روی زمین سر خورد، با تقلا سر پایین انداخت. انگشتهاشو توی موهاش فرو کرد. دست کسی رو روی کمرش حس کرد، قطعا که جیمین بود، اروم بدنش رو تکون داد نمیخواست سر بلند کنه.
"من مطمئنم حالش خوب میشه، ته..." جیمین گفت، البته اصلا از وضعیت جونگکوک مطمئن نبود.
وقتی جوابی از پادشاه نگرفت لبخند تلخی روی صورت جیمین شکل گرفت. روی زمین نشست، توی سکوت غرق بودن، هیچکدومشون علاقهای به حرف زدن نداشت.
بعد از چند ساعت طولانی، در درمانگاه بالاخره باز شد. هردو پسر از روی زمین پریدن، "حالش چطوره، دکتر؟!" تهیونگ سریع به زبون آورد.
"بچه حالش خوبه،" تهیونگ نفسی از سر آسودگی کشید، لبخند کوچیکی زد اما با جمله بعدی دکتر لبخندش از بین رفت، "ولی ملکه خوب نیست. خون خیلی زیادی از دست داده. لحظهای هشیار شد. سعی کردم هشیار نگهشون دارم ولی خیلی ضعیف بودن. بدنشون خیلی ضعیف شده. باید ضربات زیادی بهشون خورده باشه، چند ضربه خیلی محکم توی شکمشون. من واقعا متاسفم ولی، ملکه وارد کما شدن."
"کی بهوش میاد؟" تهیونگ پرسید، امید توی چشماش میدرخشید، ناامیدانه میخواست جواب رو بدونه.
دکتر کانگ نگاهش رو از پادشاه گرفت، "نمیدونم، سرورم. ممکنه یک هفته یا دو هفته طول بکشه تا بیدار بشن یا شاید..." نفس عمیقی گرفت، " یا شاید یک سال و بیشتر."
کل تن تهیونگ یخ زد. دهنش رو باز کرد، میخواست چیزی بگه ولی نتونست. پوچ و تو خالی به دکتر کانگ زل زد. بعد چند ثانیه لبهاش به شکل لبخند فشرده شد، با لکنت زیرلب گفت، "اشکال نداره." دو مردی که کنارش ایستاده بودن رو شوکه کرد. "واقعا اشکال نداره، اون قرار بیدار بشه."
دکتر کانگ با افسوس به پادشاه نگاه کرد. "خب پس من تنهاتون میذارم. اگر بخواید میتونین برید داخل ملکه رو ببینید." تعظیم کرد و با قدم های آهسته دور شد.
تهیونگ در باز کرد، همراه جیمین وارد اتاق شد. قلبش با دیدن صورت رنگپریده جونگکوک فشرده شد. پسر هنوز زیبا بود، همچنان عالی بود ولی خیلی عالیتر میشد اگه چشمهاش باز میبود و به تهیونگ لبخند میزد.
جیمین آروم پشت تهیونگ زد، "خیلی زود بیدار میشه، ته."
تهیونگ فقط به معشوقش نگاه میکرد، "من خیلی احمقم. چرا علائم زندگیِ توی شکمش رو حس نکردم؟ باید بیشتر مراقبش میبودم، باید-" "ته، فرقی نمیکرد چقدر از جونگکوک مراقبت میکردی. اگر قرار بر این بوده که اون عوضیا بدزدنش، کارشون رو میکردن." جیمین با حس لرزش شونههای تهیونگ اخم کرد.
"ته، داری-" "نه من گریه نمیکنم. لطفا برو، جیمین. میخوام تنها باشم." تهیونگ زمزمه کرد، صداش گرفته و شکسته بود.
جیمین آه عمیقی کشید، "باشه، تنهات میذارم. هر اتفاقی برای جونگکوک افتاد خبرمون کن." با این، جیمین بیرون رفت و پادشاه رو تنها گذاشت.
اشک توی چشمهای تهیونگ، دیدش رو تار کرده بود، "بیبی..." جونگکوک رو صدا زد، پلک زد و اشکها از چشمش پایین ریخت. اهمیتی به پاک کردنشون نداد. فقط به پسر زل زد، دست سردش رو گرفت، پوست صافش رو با شست نوازش کرد.
بوسهای روی پیشونی جونگکوک گذاشت و بعد لبش رو بوسید، "اشکال داره، بیبی..." با اشکهایی که میریخت زمزمه کرد، "من بهت نیاز دارم."
"لطفا زود بیدار شو،" انگشتش رو لابهلای موهای ابریشمی جونگکوک فرو برد، "من بهت نیاز دارم، من خیلی بهت نیاز دارم... ب-بیبی..."
----------------------------------------
پارت کمی بود- نمیدونم چرا نویسنده این چند پارت رو کوتاه نوشته.
[الان تو وضعیت "خدایا تروخدا" هستم.]
YOU ARE READING
His Queen [vkook,translate]
Fanfiction"ان-انقدر به من نگو پ-پرنسس! من پرنسس نیستم!" "راست میگی بیبی. تو پرنسس نیستی. چطور میتونی پرنسس باشی وقتی قراره ملکه من بشی، درسته؟" -------------------- [داستانی درباره جئون جونگکوک هایبرید که موقع خودکشی در آغوش پادشاه شیاطین کیم تهیونگ میافتد. چ...