•30•

3K 318 34
                                    

۱ سال بعد

"کیم تهیونگ!!! بچه عزیزم رو بهم برگردون!"

"معذرت میخوام؟! بان‌بان بچه‌ی منه!"

"من عموشم!"

"که چی؟! من پدر قانونیشم! فقط برو و با جونی خودت یه بچه بساز!"

مثل همیشه، هر روز صبح با دعوای تهیونگ و سوکجین شروع میشد. جونگکوک آه ارومی کشید. بچه‌اشو بغل گرفت، "صبح بخیر، بان‌بان~"

نوزاد ملوس بین خواب و بیداری در گردش بود. اجازه داد جونگکوک در سکوت بغلش کنه. لب هاش کنار لباس جونگکوک تکون میخورد.

"دعوا رو تموم کنید، هیونگی!" جونگکوک نالید، خیلی سریع توجه هردو به سمتش جلب شد.

"تو نمیتونی درک کنی، کیوتی. کیم تیهونگ به طرز آزاردهنده‌ای احمقه و خیلی درباره بان‌بان محافظه‌کاره! بان‌بانو با ما تقسیم کن!" سوکجین برزخی به تهیونگ خیره شد، مرد هم با چشم های اتشین بهش زل زد.

"محض اطلاعتون، بان‌بان یه وسیله نیست، بچه‌ی منه. چطور میتونم تقسیمش کنم؟"

"مرتیکه خسیس!"

جونگکوک دوباره آه کشید، فقط دلش میخواست یه صبح آروم داشته باشه، "بیا بریم یه چیزی بخوریم، بان‌بان باشه؟"

نوزاد کوچولو انگار میفهمید جونگکوک چی میگه، سرشو بامزه تکون داد.

جونگکوک به بیبی نازش لبخند زد و مستقیم سمت ناهارخوری رفت.

--------------------
۵ سال بعد

"نمیتونی منو بگیری، عمو یونی!"

"آره نمیتونم. به دویدن ادامه بده بان‌بان." یونگی با تنبلی به اون گوله پشمک پر انرژی گفت. همونیکه داشت به صدای خسته یونگی میخندید.

"یونی هیونگ تو اصلا بازی نمیکنی! باید تندتر بدو-آااه!" دخترک وقتی بغل یکی دیگه جاگرفت بلند جیغ کشید و خندید.

"گرفتمت!" جیمین دختر رو بلند کرد، "باختی، بان‌بان."

"یه بار دیگه یه بار دیگه، عمو مینی، لطفااا؟" با چمش‌های بزرگش به مرد زل زد، جیمین با دیدن چشم‌های دختر سست شد.

وقتی جیمین به خودش اومد فهمید دخترک خیلی وقته از دستش در رفته. "دوباره گذاشتی در بره، جیمین!"

"اوپس.." جیمین شونه بالا انداخت، نگاه عذرخواهانه‌ای به یونگی انداخت، "چشم های بزرگش همیشه رو من جواب میده."

"منم همینطور." یونگی بی دفاع سر تکون داد. "هیچکس نمیتونه به اون چشم‌های آهویی بزرگ نه بگه."

----------------------------------------
"بالاخره خوابید؟" تهیونگ سمت جونگکوکی که داشت در اتاق دخترشون، رو می‌بست زمزمه کرد.

"آره. بعد اون همه بازی کردن با یونی هیونگ و مینی هیونگ، خسته شده بود." جونگکوک به آغوش باز همسرش لبخند زد.

"نظرت چیه یه بچه دیگه بسازیم، اونوقت یونگی هیونگ و جیمین دیگه خسته نمیشن، هومم؟" تهیونگ پرسید و خندون ابروهاشو بالا داد.

"هیونگی!" جونگکوک غر زد و نیشگونی از سینه تهیونگ گرفت، "انقدر هیز و منحرف نباش!"

تهیونگ با دهن بسته خندید، "آخه خیلی کیوتی نمیتونم اذیتت نکنم."

"خفه شو." جونگکوک لب زد. صورتش مثل تمشک سرخ شده بود، سرشو به سمت مخالف چرخوند.

تهیونگ لپ جونگکوک رو کشید، "خیلی خوشگلی، میت کوچولوی من..."

"گفتم انقدر منحرف نبا-" "خیلی خوش‌شانسم که تورو دارم، بیبی."

صورت جونگکوک بیشتر سرخ شد، "چ-چی داری میگی؟ معلومه که خوش شانسی! بیخودی که جئون جونگکوک نیستم!" هول کرده جواب داد، پادشاه با لبخند نگاهش میکرد.

"دوست دارم."

"ها؟"

"دوست دارم." تهیونگ دوباره تکرار کرد، جونگکوک باز سرخ شد.

"منم دوست دارم..." با صدایی اروم زمزمه کرد.

تهیونگ سخت پسر رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسید، "به طرز افتضاحی دوست دارم، ملکه من."

جونگکوک نخودی خندید، "چقدر میخوای این ۲تا کلمه رو تکرار کنی؟"

"هیچوقت بس نمیکنم، بیبی." لب های تهیونگ از روی پیشونی جونگکوک به سمت گوش‌های حساسش حرکت کرد، "دوست دارم، ملکه من."

پایان

¤¤¤¤¤¤                    ¤¤¤¤¤¤
سلام، نوروزتون پیروز.
متاسفانه فایل های ترجمه‌ام رو از دست دادم و غم اون همه داستان ترجمه شده روی دلم سنگینی میکرد.

بعد کلی خودخوری ۳ پارت آخر رو تحویلتون دادم. خدایا چقدر طول کشید. از همه عذرمیخوام خیلی منتظر موندید.
داستان دیگه‌ای از ویکوک هست معلوم نیست کی کار ترجمه‌اش رو شروع کنم اما اون هم از یک نویسنده است و متنش زیبا.[اگر ترجمه‌ام بتونه اون زیبایی رو بهتون برسونه.]

His Queen [vkook,translate]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora