part 14

876 92 73
                                    

JENNIE ..

بعد از اتفاقات دو روز پیش لیسا منو‌ تنها نمیذازه
وقتی نگهبانی برامون غذا میاره لیسا منو محکم کنار خودش میذاره ، که به گفته خود لیسا وقتی ازش پرسیدم چرا اینجوری میکنی بهم گفت میخوام یادشون باشه که تو مال منی کیم جنی و کسی حق نزدیک شدن به تو رو نداره..

و الان تو این لحظه نسبت به همه چی و همه کس نا امید شده بودم...نه به آیند فکری میکنم نه به حال فقط میذارم زندگی هرجور میخواد با من بازی کنه..
به تنها چیزی که فکر میکنم دختراس..
کاش میشد واسه یه بارم که شد از دور ببینمشون ببینم که حالشوت خوبه..خنده رو لباشونو ببینم
کاش میشد حداقل شاهد عروسی جیسو بودم
شاهد بچه دارشدن سولگی و ایرین بودم ..
همیشه ارزو دیدن اینارو داشتم
اما زندگی دری به روی بدبختی و نا امیدی و سیاهی باز کرد
برای کسی که منو فقط به دید یه عروسک واسه برطرف کردن نیاز های جنسیش میبینه واسه وقت گذرونی باهاش و بعدشم خسته شدن و فروختن من و به دست اوردن پولا های کثیف ...

با باز شدن در اتاق از افکارم بیرون اومدم و متوجه نشدم که اشکام صد جلوی چشمامو شکسته و روانه پایین شده بودن..

لیسا با یه فیسه پر از علامت تعجب سمتم اومد و اشکایه روی گونم رو پاک کرد ..

لیسا : نینی چرا گریه میکنی !
جنی : انتظار داری بخندم لیسا؟ زندگی منو ببین!بلاتکلیف اینجا تو این اتاق کوفتی حبس شدم،نمیدونم قرار چه بلایی سرم بیاد ، وقتی میدونی اختیار زندگیت دست خودت نیست و هر لحظه که چشماتو میبنیدی و ترس اینو داری که الان یکی میاد تو رو با خودش میبره اون طرف دنیا چه حسی پیدا میکنی؟ بخندم لیسا؟ اما نه اره تو درست میگی باید برا این وضع تاسف بارم بخندم نه گریه ،بخندم که دارم تو یه باتلاق واسه ادامه زندگیم دست و پا میزنم !

حرفامو تند تند بدون یه لحظه مکث و پشت سر هم میگفتمو و داد میزدم ..
لیسا با چشمای تعجب شده بهم زل زده بودو چیزی نمیگفت
از عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود نفس نفس میزدم و سینه هام بالا پایین میشد و لیسا هم تو چشمام زل زده بود انگار سعی داشت چیزی رو از خودش به من انتقال بده چشماش داشتن با من حرف میزدن اما من دریغ از یه کلمه که فهمیده باشم ..
انگار قصد حرف زدن نداشت و فقط زل زده بود بهم ..
همونجا ولش کردم و سمت پنجره اتاقش رفتم ..
نمای بیرون خیلی زیبا بود یه امارت که دور تا دورش یه جنگل بزرگ بود ..
روزا زیبا.. شبا ترسناک ..
دلم میخواست برم بیرون و تو اون جنگل قدم بزنم ..

محو زیبایی جنگل رو به روم پشت این شیشه های امارت بودم که دستی رو دور کمرم حس کردم ..

لیسا دستاشو از پشت دور کمرم حلقه کرده بود و خودشو بهم چسبونده بود ..
میخواستم برگردم دسمت و دستاشو ازاد کنم که از منطقه خطرناک فرار کنم اما مانعم شد و منو محکم تر گرفت ..

My crazy mafia Where stories live. Discover now