part 35

604 59 45
                                        


LISA

همه اتفاقات داره پشت سر هم میوفته
رزی جز گروه اف بی آی؟
حتی باورش هم سخته
کی بزرگ شد و کی جز افراد مهم گروه اف بی ای شد..
همه چیز داره مثل برق و باد میگذره
فکر نمیکردم روزی بخوام با جیسو همکاری کنم
اما چاره ای جز این کار ندارم
برای محافظت از جنی حتی باید با دشمنمم دوست باشم
و حتی با اف بی ای همکاری کنم
روز ها داره سخت تر میگذره
شرایط داره درد ناک تر میشه
میتونم از جنی محافظ کنم ؟
میتونم جنی رو نجات بدم؟
همکاری کردن با جیسو رزی کار درستیه؟
خسته تر از اونی هستم که بخوام دنبال جواب سئوال های توی ذهنم بگردم

به روزی رسیدم که بخاطر یک عشق یهویی پیدا شده از انتقامی که توی سرم پرورش داده بودم دست میکشم
دارم به روزایی نزدیک میشم که ممکنه جنی رو واسه همیشه از دست بدم
دارم به روزی نزدیک میشم که یک نفر رو نجات میدم اما گروهم رو توی باتلاق میندازم

دارم تاوان پس میدم؟
حالا در این موقعیت باید به کارما اعتقاد پیدا کنم؟
حتی جواب این سئوال هم نمیدونم
و الان بزرگ ترین دشمنم از کسی خوشش میاد که دلیل نفس کشیدنمه کسی که بخاطرش کل قانونایی که برا خودم گذاشته بودم رو زیر پام گذاشتم

توی افکارم غرق شده بودم و حتی متوجه نشدم کی سوار موتور شدم و کی از عمارت خارج شدم

اطرافمو نگاه کردم و پیرزنی رو دیدم که درحال درست کردن دوکبوکی بود ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و سمتش رفتم

پیرزن:بفرمایین دخترم
لیسا: دو ظرف دوکبوکی با کیک ماهی لطفا

پیرزن خوش برخوردی بود چهره ی چروک اما مهربونی داشت
توی این هوای سرد زمستونی سئول درحال دراوردن یک لقمه نون حلال بود
با صداش به دنیای واقعی برگشتم
پیرزن:دخترم چهره ات ناراحت و خستس، غم موندگار نیست ، سختی موندگار نیست بعد از هر طوفان و بارون خطرناکی ، روشنایی و طراوت و سرسبزی هست

حرفاش به دل می‌نشست مشخص بود گذر زمان چقدر به یک آدم تجربه میده

لبخندی بهش زدم و اونا غذا هارو سمتم گرفت
اونارو حساب کردم و برگشتم نگاه آسمون کردم و دلم نمی‌خواست از پیشش برم اما باید برمیگشتم پیش جنی
فقط سمتش برگشتم

لیسا: حرفایی که زدین امید بهم داد و من مایلم بهتون کمک کنم کارتم رو بهش دادم لطفاً باهام تماس بگیرین

لبخندی زدم و ازش دور شدم سمت موتور رفتم و نایلون هارو روی دسته ی موتور جا دادم و سمت عمارت حرکت کردم

بالاخره به عمارت رسیدم با دیدن یانگ و یجی جلوی در عمارت تصمیم گرفتم از در پشتی وارد شم

سمت آشپزخونه حرکت کردم تا غذا هارو توی ظرف بریزم و به اتاق خودمو جنی ببرم

با شنیدن صدای کسی دنده بک گرفتم و آروم سمت صدا حرکت کردم
دوتا صدا برام آشنا بود
صدای کای
صدای جنی؟
بیشتر نزدیک شدم و گوشه ای ایستادم
کای و جنی رو دیدم
اینجا چخبر شده؟
جنی پیش این حروم زاده چه غلطی میکنه؟
کای کچ دست جنی رو گرفته بود
من دارم چی میبینم؟
عصبانیت داشت توی کل وجودم جریان می‌گرفت
یکم دیگه نزدیک تر شدم بهشون و گوشه ای ایستادم و خودم رو از دیدشون مخفی کردم

My crazy mafia Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang