part 39

538 51 69
                                    


سوم شخص ..

بارون شدیدی درحال باریدن بود
شب بودو چیزی دیده نمیشد فقط این رو فهمیده بود که تنها در یک جاده تاریک و آشناست..
ترسیده بود!
شروع کرد به دوییدون که شاید کسی رو پیدا کنه ..
لباس مناسبی تنش نبود
بخاطره بارون لباساش و موهاش خیس شده بودن
سرمای اطرافش بیشتر و بیشتر شده بود
لرزی به بدن بی جونش افتاده بود
هرجارو نگا میکرد فقط تاریکی بود ..
نه کسی تو جاده بود
و نه حتی ماشینی ..
تا اینک بعد از کلی دوییدن بالاخره ماشینی رو دید که به سمتش می امد ..
انگاری جنی رو نمیدید و با سرعت سمت جنی می اومد ..
جنی ترسیده بالا فاصله با سرعت خودش رو به کنارجاده رسوند و وایساد سعی کرد دستشو تکون بده تا ماشین براش نگهداره ..

ولی همین که ماشین داشت از جلوش رد میشد ؛ انگار که زمان وایساد حتی قطرهای بارون رو هوا معلق بودن ..
جنی چشمش به خانواده داخل ماشین افتاد ..
زنو شوهری بودن با ی دختر بچه ..
درحال خندیدن بودن ..
یه خانواده شاد ..
تو اون لحظه جنی حس کرد قلبش وایساده ..
خانواده ایی که تو ماشین بودن ..
مادرو پدر خودش بودن با جنی کوچولو .‌.
شوک شده بودوحتی به زور نفس میکشید تا اینک زمان دوباره به حرکت درامد ..
ماشین از کناره جنی سریع رد شد و جنی به دنبال ماشین دویید و با تمام وجودش پدر مادرش رو صدا میزد
زمین خورد..
گریه هاش دو برابر..
سعی کرد بلند شه اما ماشین تصادف کرد
و باردیگر این عذاب واسش تکرار شد
جنی میدید که از ماشین دودی بدی بیرون میزنع ..
پاهاش تکون نمیخوردن ..
تو ذهنش یه صدایی بود که مدام میگفت بدو تو میتونی نجاتشون بدی ..
اما وقتی سعی در رفتن سمت ماشین میکرد؛ ماشین منفجر شد و باعث شد جنی از ترسش زمین بی افته ..
چیزایی که میدیدو نمیتونست باور کنه و حتی نمیتونست حرف بزنه یا کاری کنه ..

گوشاش سوت میکشیدنو به جز سوت چیزی نمیشنیدن ..
چند دقیقه همین طوری بود تا اینک کم کم داشت صدای گریه کردن بچه ایی رو میشنید ..

رفته رفته صدای گریه واضح تر میشد ..
جنی به پشتش نگاهی کرد و ..
خودشو دید ..
جنی کوچولویی که به ماشینی که داشت تو اتیش میسوخت زل زده بود و با صدای بلند گریع میکرد ..
بارون شدید ترع شده بود و جنی رفته رفته بیشتر بهش شوک وارد میشد ..

رو زانوهاش راه رفتو خودشو نزدیک دختر بچه کرد و سعی بغلش کنه و اشکاشو پاک کنه ..

ولی نمیتونست لمسش کنه حتی انگار دختر بچه متوجه وجوده جنی نشده بود ..

جنی ام شروع کرد به گریه و زاری کردن .. دقیقا مثل جنی کوچولو ..
جنی به دختر‌ بچه نگا میکردو ارزو میکرد تا میتونست ارومش کنه ..

تا اینک صدای پایه یه نفر و شنیدن که داشت بهشون نزدیک میشد و دختر بچه به اون شخص نگا کرد ..
جنی ام نگا دختر بچه رو دنبال کرد ولی اون قسمت رو دود فراوانی گرفته بود و چهره اون فرد مشخص نبود

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Nov 10, 2024 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

My crazy mafia Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ