part 27

577 65 226
                                    

در حالی که اشکای جنی سرازیر میشد و به لیسا نگاه میکرد ؛ تکون خوردن چیزی حواسش رو پرت کرد ..

نگاهی به اونجا انداخت و یه ادم زخمی و دید که سعی داشت با تفنگش شلیک کنه ..

با چشماش سر تفنگو دنبال کردو به لیسا رسید ..

یه لحظه حس کرد قلبش قصد وایسادن داره ..

ترس به کل وجودش رخنه کرد ..
اون ادم قصد داشت لیسا رو بکشه ؟؟
اگ..اگه لیسا طوریش بشه .. من ..
ن..نهه نباید کسی بهش اسیب بزنه ..

برای دفاع از لیسا اسلحه تو دستشو سمت فردی که قصد داشت به لیسا شلیک کنه هدف گرفت ؛ اشکه چشماش قصد خشک شدن نداشت و دریایه غمیگن و دلش رو با سرازیر شدنش نشون میداد ..

و در حالی که داشت شلیک میکرد اسم لیسا رو بلند فریاد زد ..

ولی تیر بهش برخورد نکرد ..
اخرین چیزی که شنید صدای بلند شلیک بود ..
و از اسلحه ایی که دستش بود دود بیرون می امد ..
اون به یه ادم‌ شلیک کرد ..

با شلیکش به اون سمت توجه کل اعضا رو جلب کرد و اعضا با دیدنه شخصی که قصد داشت به لیسا شلیک کنه فورا دست به کار شدن و چند نفری باهم به دشمن شلیک کردن ..

در همین حین جنی حاله خوبی نداشت .. دستاش میلرزید ؛ حس میکرد دیگه پاهاش توانایی تحمل کردنه وزنشو نداشتن ..

زخم تو قلبش هرروز هر ساعت و هر ثانیه بزرگتر میشد و حالا ترس از دست دادنه لیسا بهش اضافه شد ؛ درحالی که خودش روش اسلحه کشیده بود ..
کارایی که میکرد و باور نمیکرد ..
حسایی که قلبش داشتو باور نمیکرد ..
اون به شدت از، از دست دادنه لیسا میترسید ..
در حالی که داشت رو زانو هاش می افتاد لیسا بلند شدو سمت جنی دوئید ..
همون موقع بود که فرد دیگری رو پشت سر جنی دید که قصد شلیک کردن به جنی رو داشت ..

انگار زمان کند شده بود ..
همه چی اروم اتفاق می افتاد ..
اما این قلب‌ لیسا بود که نمیخواست با همه اتفاقا اروم‌تر بزنه ..
تصور کردن اینک جنی جلو چشمش بمیره ..
وجودشو نابود میکرد ..
اون در طول عمرش ادمای زیادییو کشته بودو حتی ذره ایی احساس و عذاب وجدان راجبشون نداشت ..
اما اگه اتفاقی برای جنی‌می افتاد زندگیش نابود میشد ..
وجودش پوچ میشد ..
نفس کشیدنش بی معنی میشد ..

با تمام توانش سمت تنها عشقه ابدیش دوئیدو قبل از هر چیزی به اغوش گرفتشو جای خودشو با پرنسسش عوض کرد ..

حالا این لیسا بود که جلوی هدف گلوله بود و جنی تو بغلش ..

صورت هاشونو روبه رو هم قرار داشت ..
از این فاصله دونه های باورنه چشمه جنیو میدید ..
میدید که چ جوری میبارن ..
لبخندی به جنی زدو اون شب برای اخرین بار گفت : دوستت دارم ..

تنها چیزی که جنی میشنید و می دید لیسایی بود که با چشمای قشنگش حقیقتو داد میزد ..
تنهایی صدایی میشنید صدای لیسا بود که پاک ترین جمله رو به زبون میاورد ..
برای اولین بار با شنیدنه این‌جمله از زبونه لیسا قلبشو سرشار از روشنایی کرد ..

My crazy mafia Where stories live. Discover now