ᑭᗩᖇT➁{♡🐍}

3.1K 427 45
                                        

صبح روز بعد ساعت ۱۱:۰۰】

با گذاشتن ماسک و کلاه از خونه خارج شد .
اگه ایندفعه هم کار و بهش نمیدادن رسما بیچاره بود
هر دفعه که برای یه مصاحبه‌ی کاری میرفت
اونا با دیدن وی ردش میکردن و میگفتن نمیتونن کار و بهش بدن چون مردم با دیدن مار وحشت میکنن.
آخر سر همیشه با ناراحتی به خونه برمیگشت و وی رو بغل میگرفت تا شاید اون از اینکه ازش معذرت خواهی کنه بابت این که براش دردسره دست برداره
اون وی رو دوست داشت و حاضر نبود از دوست داشتنش دست برداره فقط بخاطر اینکه مردم ازش میترسن. آخه محض رضای خدا اون جزوی از خانوادش بود!
اون تنها کسی بود که تو زندگیش براش مونده بود... بعد از مرگ پدر مادرش اون بود که پیشش بود

شاید پدر مادرش حق داشتن که نمیزاشتن بیرون بره، شاید اونا میدونستن مردم با دیدن چیزی که شبیه خودشون نیست واکنششون چیه برای همین از بیرون رفتنش جلوگیری میکردن و همیشه توی خونه نگهش میداشتن .
شایدم نه و اونا فقط از نشون دادن پسر خاصشون به مردم خجالت میکشیدن ؟
معلوم نیست چون تهیونگ قبل از اینکه بتونه دلیل کارشون و ازشون بپرسه اونا دیگه نبودن ...

با رسیدن به کافه‌ای که برای مصاحبه اومده بود نفس عمیقی کشید و داخل رفت، نگاهی به فضای گرم داخل کافه انداخت.
جای دنج و راحتی بود، بوی قهوه سرتاسر کافه رو برداشته بود و همین باعث دلپذیرتر شدن فضا میشد
میز و صندلی های قهوه‌ای و دیوارایی که با رنگ های گرم تزئین شده بود همه حس خوبی به آدم میداد.
با لبخندی که از زیر ماسک معلوم نبود سمت صندوق رفت و آروم به دختری که پشت صندق وایساده بود گفت

- ببخشید خانم من برای مصاحبه اومدم
دختر سمت تهیونگ برگشت و نگاهی به سرتاپاش کرد
- بفرمایید دفتر رئیس آخر این راه روعه
- خیلی ممنون
تهیونگ سری برای تشکر تکون داد و سمت راهرو رفت
بعد از در زدن وارد اتاق رفت
- خیلی خوش اومدید بفرمایید

مرد مو خرمایی اشاره‌ای به صندلی جلوش کرد
- خیلی ممنون
- لطفا بشینید، چی میل دارید
- ممنون میل ندارم، برای مصاحبه اومدم
- خواهش میکنم، بله اطلاع دارم میشه لطفا خودتون و معرفی کنید

- حتما، کیم تهیونگ هستم ۲۴ سالمه و خب اسم حیوون تولدمم ویه
- بله حیوونتون رو میشه ببینم؟
- امم...بله...فقط اون یه...
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه وی از یقش بیرون اومد و دور گردنش پیچید با چشمای سفیدش به مرد خیره شد
مرد که حیوون تولدش همستر بود با دیدن مار سفید رنگ که با چشمای بی حسش بهش خیره شده بود آب دهنش رو به زور قورت داد و نگاهی به تهیونگ انداخت

- خ...خب ر...راستش حیوونتون خیلی قشنگه ا...اما من ن...
قبل از اینکه مرد جملش رو کامل کنه تهیونگ از جاش بلند شد و آروم سمت در رفت، زیر لب زمزمه وار به وی گفت برگرده سرجاش
- بله میدونم ببخشید مزاحم شدم
و بدون اینکه به مرد اجازه‌ی حرف زدن بده از در بیرون رفت.

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴМесто, где живут истории. Откройте их для себя