ᑭᗩᖇT➀➀{♡🐍}

1.9K 284 26
                                        

﴿چهار روز بعد﴾

با تکون های محکمی توی بغلش اخمی کرد.
صدای نفس نفس های سریع و محکمی که کنار گوشش بودن باعث شد با شوک و گیجی چشماش رو باز کنه.
با دیدن تهیونگ که توی بغلش تقلا میکرد و نفس نفس میزد فهمید که دوباره داره کابوس میبینه.
یه حمله‌ی دیگه تو خواب بهش دست داده!

توی عکس العمل سریعی سمتش رفت و محکم دستاش رو نگه داشت، دهنش رو به زور باز کرد و پتو رو لای دندون های تیزش گذاشت تا فکش قفل نکنه.

پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و سمت گوشش خم شد
ـ تهیونگ، عزیزم من اینجام...بیدار شو...تهیونگ بیدار شو...اون فقط یه خواب بود...پاشو و چشمات رو باز کن...ببین جات امنه پاشو.

در آخر اسمش رو داد زد که باعث شد چشماش یهویی باز بشه و تقلاهاش به یکباره بخوابه.

چشماش کامل خط شده بود و سفیدیشون توی اتاق که با نور مهتاب کمی روشن بود می‌درخشید

جونگکوک آروم آروم و با کمی تردید فشار دستاش رو کم کرد و از روی پسر کنار رفت.
دستاش رو سمت گونه‌ی پسرک برد و آروم روشون گذاشت و سرش رو سمت خودش برگردوند 

ـ عزیزم...منم...جونگکوک. ببین اینجا کاملا جات امنه
نمیزارم کسی دستش بهت بخوره آروم باش...

تهیونگ بعد از چند دقیقه با بغض صداش زد
ـ ج...جونگکوک؟!

جونگکوک به آرومی سرش رو بلند کرد و به آغوش کشیدش
ـ اینجام عزیزم...اینجام

تهیونگ که جوشش اشک رو توی چشماش حس میکرد پشت سر هم پلک زد و چنگی به دست جفتش زد
ـ خ...خیلی و...وحشتناک... هق

نتونست جمله‌اش رو کامل کنه و  زیر گریه زد.
جونگکوک کمی بالا کشیدش و بالا تنه‌اش رو کامل توی آغوش گرفت و بوسه‌‌ای روی پیشونیش گذاشت.
دستش رو روی کمرش کشید و دم گوشش پچ زد

ـ هیشششش...چیزی نیست من اینجام...جات امنه...نمیزارم دست کسی بهت بخوره

تهیونگ هق دیگه‌ای زد
ـ او...اون داش...داشت پوستم و می‌کند...همه...جا پر از خون بود هق...میخواستم...فرار ک...کنم و...ولی من و داشت خفه م...میکرد
خ...خیلی ترسناک بود...همه جا تاریک بود...صدای...خ...خنده هاش...

نفسش بالا نمیومد. جونگکوک با دیدن سفید برفیش تو اون حالت چند سیلی آروم تو گوشش زد تا به خودش بیاد

ـ من و ببین، نفس بکش با من نفس بکش آفرین پسر خوب...
آروم باش عزیزم دلم...همش خواب بوده...ببین الان اینجا تو بغل منی...هیچکدومشون واقعی نبودن...باشه؟...الان من پیشتم.

بعد حدود یک ساعت که همینجوری گذشت، تهیونگ دوباره تو بغل جونگکوک خوابش برد. مو مشکی بعد از درست کردن جای سفید برفیش و کشیدن پتو روش نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن اینکه چهار صبحه آهی کشید.
بعد از نوشیدن یه لیوان آب کنار تهیونگ دراز کشید و با بغل گرفتنش دوباره به خواب رفت

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴWhere stories live. Discover now