ᑭᗩᖇT➇{♡🐍}

1.3K 276 25
                                    

درد بدی توی بدنش حس میکرد و دستانش انگار که خیس و لزج بودن، با وحشت از جاش بلند شد و نگاهی به دستاش انداخت
خون!
نه! دوباره نه!
نگاهی به پایین تخت انداخت و با دیدن مرد همیشگی که تمام بدنش با خون پوشیده شده بود
دادی زد و عقب رفت، چنگی به ملافه‌ی روی تخت زد.
با برخورد پشتش به تاج تخت جیغی کشید و شروع به گریه کرد پاهای لخت و خونینش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو قایم کرد .
ـ نه، نه...خواهش، هق، میکنم...نمیتونم

با تکون خوردن چیزی جلوش آروم سرش رو بلند کرد، اما کاش این کار و نمیکرد چون مردی که تا دقایقی پیش تو خونِ خودش شناور بود حالا روبه روش وایستاده بود و با لبخند ترسناکی بهش نگاه میکرد.

لبخندی که نصفش با خون پوشیده شده بود. جیغ بلندی کشید و جوری خودش رو به تاج تخت چسبوند که انگار مثل فیلم های تخیلی الان دریچه‌ای جادویی باز میشه و میکِشتش داخل و از اون کابوس نجاتش میده، اما زحی خیال باطل!
ـ خواهش میکنم...نه ولم کن

مرد قهقهه‌ی بلندی زد و ناگهان سمت پسرک وحشت زده خیز برداشت که تهیونگ جیغ دیگه ای زد.

ـ نه!!!
ـ تهیو...
داد بلندش با صدای جونگکوک قاطی شد.
جونگکوک با چشم های درشت شده قدمی عقب رفت ولی بعد با دیدن پسرک که مثل گربه های ترسیده به لباسش چنگ انداخت سریع قدمش رو جبران کرد.

در عرض چند ثانیه پسرک جلوش لباش لرزید و زد زیر گریه، جوری از ته دل هق میزد که دل سنگ هم آب میشد.
جونگکوک با دیدن حال جفتش با وحشت و نگرانی سریع یک دستش و روی سر پسر گذاشت و به سینه‌اش چسبوندش.
با نفس عمیقی بغضش رو قورت داد و بوسه‌ای به موهای سفید برفی گریانش زد
ـ هیششش آروم باش چیزی نیست...همه‌اش کابوس بود.تموم شد.

تهیونگ چنگی به کت جونگکوک زد و سرش رو بیشتر توی یقه‌ی جونگکوک برد و هقی زد
ـ خ...خیلی هق و...وح...وحشتناک...ب...بود هق

نمیتونست درست حرف بزنه، لکنت گرفته بود. لعنت بهش!
جونگکوک چشماش رو بست.عصبی از اینکه نمیتونه کاری بکنه، آروم و با لحنی که سعی میکرد آرامش داشته باشه لب زد
ـ هیش عزیزم...من اینجام خب؟...من پیشتم نمیزارم کسی اذیتت کنه
"کاش میتونستم تمام خاطرات بدت و پاک کنم سفید برفی"
بوسه‌ی دیگه‌ای روی موها‌ی سپیدش کاشت و کمی خودش رو عقب کشید، با نمایان شدن صورت قرمز شده از گریه‌ی تهیونگ لبخندی زد و بوسه‌ای به پیشونی تهیونگ زد

ـ چشمای زیبات رو واسه یه کابوس بی ارزش کاسه‌ی خون نکن چون اونجوری من نمیتونم دلیل اشکات رو شکنجه کنم
بوسه‌ی دیگه‌ای زد اما ایندفعه مقصدش متفاوت بود. چشم هاش!

چشم های سرخ شده‌ی تهیونگ رو بوسید و دوباره گفت
ـ بیا بریم داخل، دلم میخواد زودتر خونمون رو بهت نشون بدم .

تهیونگ که حالا با وجود جونگکوک آروم گرفته بود لبخندی زد و خیلی کیوت بینیش رو بالا کشید.
جونگکوک کنار رفت و گذاشت تهیونگ از ماشین پیاده شه بعد از بستن در، دست تهیونگ رو گرفت. بعد از قفل کردن ماشین سمت در ورودی رفتن.
ـوای اینجا خیلی خوشگله...ام من هنوز اسمت و نمیدونم

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴWhere stories live. Discover now