ᑭᗩᖇT➃{♡🐍}

2K 357 15
                                    

با رسیدن به ایستگاه مورد نظرش از اتوبوس پیاده شد و سمت جنگل روبه روش رفت.

وارد جنگل که شد نفس خسته‌ای بیرون داد. این جنگل جایی بود که وی بهش نشون داده بود، خونه‌ی تنها همدمش.
بعد از رد کردن چند تا پیچ به ورودیه مورد نظرش رسید، از حفره‌ی توی سنگ که توسط گیاه‌ها مخفی شده بود رد شد.
اونجا بود... بالاخره... بعد مدتها اومده بود به جایی که برای خودشون دوتا بود
دستش رو سمت زمین گرفت که وی از آستینش بیرون اومد و روی زمین خزید
(بالاخره اومدیم، دلم تنگ شده بود)
- منم رفیق، منم
تهیونگ با لبخند گفت و کتش رو در آورد و روی ساعدش انداخت.

آروم راه میرفت تا توی آب نیوفته این مکان یا بهتره بگیم دریاچه ی مخفی بخاطر اینکه دور تا دور با سنگ پوشیده شده توی زمستونا گرمه و توی تابستونا سرد.
این مکان محل امن تهیونگ و وی بود که به لطف وی تونسته بود پیداش کنه.

دقیق نمیدونست چطوری همچین چیزی ممکنه، آخه داخل یه تپه ی سنگی یه دریاچه با یه درخت عجیب وجود داشت.

اون درخت همیشه سبز بود و هیچوقت خشک نمیشد، تهیونگ اولش با فهمیدن این موضوع تعجب کرده بود اما الان واقعا خوشحال بود که این درخت همچین قابلیتی داره چون حالا راحت تر میتونست آرامش پیدا کنه چون بوی گل های اون درخت زیبا مثل آبی بود که روی آتیش غران ریخته میشد، همینقدر آرامش بخش!

آروم کنار درخت نشست و به تنش تکیه داد دست خیسش رو بهش کشید و آروم زمزمه کرد
- چطوری؟ خیلی وقت بود ندیده بودیمت، دلمون برات تنگ شده بود
وی از آب بیرون اومد و کنار تهیونگ رفت
(دلم برای این حس تنگ شده بود)
- منم همینطور
کمی تو جاش تکون خورد با راحت شدن جاش تکیه‌اش رو دوباره به درخت داد و چشماش رو بست
بعد از چند دقیقه سکوت که فقط صدای شر شر آب اون رو میشکست تهیونگ لب باز کرد و روبه وی لب زد
– متاسفم، میدونم دلت میخواست الان پیش جفتت باشی
(میدونی من میتونم بدون جفتم زندگی کنم اما بدون همزادم... به هیچ وجه پس خودت رو ناراحت نکن)
- میدونم اما بازم... این چیزی از اینکه من قلب جفتامون رو شکستم کم نمیکنه
(میدونی یچیزی راجب مارای سفید هست که نمیدونی اونم اینه که، ما به جفتامون وفاداریم اما تا زمانی که بهمون آزار نرسونن اما اگر کوچیکترین آزاری بهمون برسه از سمت جفتمون اونموقع است که دیگه این وفاداری هیچ معنایی برامون نداره و در بهترین حالت مارکمون رو برمیداریم و ازشون جدا میشیم)

تهیونگ با تعجب به وی نگاه کرد که اون هیسس کشید
( اره همینقدر وحشتناک)
- خب در بهترین حالتش انقدر براشون وحشتناکه در بدترین حالتش چیه؟
(اوه کاش این و نمیپرسیدی ولی چون من نمیتونم بهت دروغ بگم مجبورم بهت بگم،‌ خب بعد از اینکه با دندونامون فلس هاشون و میکندیم، زهرمون رو توی بدنشون پخش میکنیم و ذره ذره مردنشون رو تماشا میکنیم، خیلی وحشیانست میدونم)
تهیونگ آب دهنش رو محکم قورت داد و با فکر به اون کار به خودش لرزید
- خداروشکر که جفتمون بهمون آسیب نرسونده
(آره خداروشکر)
وی با هیسی روی پای تهیونگ خوابید
پسرک هم آروم آروم چشماش بسته شد و با افتادن دستش توی دریاچه جسم سردش به خواب رفت.
و دریاچه‌ای که یواش یواش داشت به قرمزی خون پسرک آلوده میشد، به تلاطم افتاد!
.
.
.
.
با رفتن تهیونگ جیمین از شوک بیرون اومد و صداش زد
- تهیونگ صبر کن
خواست دنبالش بره که یونگی جلوش رو گرفت
- ولم کن یونگی خواهش میکنم.
همینطور که اشکاش میریخت به یونگی التماس میکرد تا ولش کنه و بزاره دنبال پسر بره
- آروم باش عزیزم، داری میلرزی اینجوری نمیتونی بری
- نه خواهش میکنم اون الان بهم نیاز داره.
یونگی به کارمندایی که داشتن نگاهشون میکردن نگاهی انداخت و فریادی کشید
- نمایش تموم شد برید سر کارتون زود باشید
همه پراکنده شدن و مرد جفتش رو سمت مبل های توی سالن برد و اونجا نشوندش
- بشین اینجا تا بیام شوگا حواست باشه

گربه‌ی شب رنگ سری تکون داد و کنار جفتاشون نشست لیسی به صورت جفت خودش زد و بعد لیسی به دست جیمین زد.
بعد چند دقیقه یونگی برگشت و آب قندی که دستش بود رو به جیمین خوروند
- من احمق چرا اینکارو کردم؟ من میدونستم اون وضعیتش خوب نیست
جیمین گریه میکرد و با دوتا دستاش به موهاش چنگ میزد

- اینجا چه خبره؟
جونگکوک با صدای گرفته‌ای پرسید و نگاهی به وضعیت جیمین که بدون توجه به کسی به موهاش چنگ میزد و زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت انداخت
- جیمینه...
با این حرف جونگکوک سریع جلوی جیمین زانو زد و دستاش رو از توی موهاش در آورد با جدیت به چشماش نگاه کرد
- همین الان میگی چه اتفاقی برای دوستت افتاد فهمیدی؟
جیمین متعجب به یونگی نگاه کرد.
- جفتشه
با این حرف جیمین با وحشت به جونگکوک نگاه کرد
یقه‌اش رو با وحشت گرفت و جلو کشیدش
- بهم بگو که ندیدیش، خواهش میکنم بگو که نفهمید تو جفتشی.
جیمین با خشم جمله‌ی آخر و گفت که پسر رو گیج تر و عصبانی تر کرد

- منظورت چیه؟چرا نباید میفهمید ما جفتیم؟
دستاش از روی یقه‌ی کت جونگکوک سر خورد و پایین افتاد خیره به زمین زیر لب گفت
- پس فهمید، هه بیچاره شدیم بم!

با به خاطر اومدن چیزی چشماش گرد شدن و دستپاچه چنگی به گوشیش زد
بم آره بم بم!
سریع گوشی رو از توی جیبش در آورد و به بم بم زنگ زد تمام حرکاتش پر از استرس بود و این باعث شده بود تا یونگی و جونگکوک هم نگران بشن.

با وصل شدن تماس بدون اینکه به بم اجازه‌ی حرف زدن بده سریع گفت
- همین الان خودت و برسون سرکارم
تهیونگ جفتش و دیده
بدون اینکه منتظر جواب بمونه گوشی رو قطع کرد و سریع لوکیشن رو برای بم فرستاد
بدون اینکه گوشی رو کنار بزاره شروع کرد به زنگ زدن به تهیونگ

اولین بوق

دومین بوق

سومین بوق

چهارمین بوق...
با شنیدن صدای بوق ممتد قطع کرد و دوباره گرفت
دوباره و دوباره!

- تهیونگ بردار خواهش میکنم
با جواب ندادن تهیونگ گوشی رو قطع کرد و محکم روی زمین کوبید
- خدا لعنتم کنه، جیمین احمق
- بسه دیگه همین الان بگو چه اتفاقی برای جفتم افتاده؟
جونگکوک با فریاد رو به پسر آشفته گفت که متقابلا جیمین فریاد زد

- اون لعنتی نباید جفتش رو ببینه چون میترسه میفهمییی اون از جفتش میترسه و بهش حمله عصبی دست میده
- چی ؟
جونگکوک با صدای ضعیفی گفت و باعث شد جیمین هم با همون لحن بگه

- اره اون از جفتش میترسه برای همین نمیخواد کسی چهرش رو ببینه یا اینکه زود عصبی میشه و تغییر حالت میده چون میترسه و این ترس تبدیل به خشم میشه خشم از خودش و این موجب آسیب رسوندن به خودش میشه

این داستان ادامه دارد...

عکس های پارت در چنل یوکیه امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه ببخشید که دیر به دیر آپ میکنم چون واقعا مشغله‌ی کاریم زیاده وقت پیدا نمیکنم

میدونم سر پارت یکم گیج شدید ولی نگران نباش توی روند داستان همه چیز مشخص میشه

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴWo Geschichten leben. Entdecke jetzt