ᑭᗩᖇT➁➈{♡🐍}

865 87 6
                                        

﴿چهار روز بعد﴾
نگاه اجمالی به دور و بر انداخت و با استرس مشهودی پای بی قرارش رو جا به جا کرد
- جونگکوکی نظرت چیه برگردیم؟

با قرار گرفتن دست بزرگ مرد روی پای لرزونش نگاهی بهش انداخت

- آروم باش سفید برفی چیزی برای استرس وجود نداره من همه جوره کنارتم
لبخندی که روی لبش داشت می‌نشست رو کنترل کرد و به دست مرد چنگ زد
محکم فشردش و خواست جوابش رو بده که با اومدن وکیل پرچونه آهی کشید

- خب آقایون متاسفم که معطل شدید بفرمایید

آب دهنش رو قورت داد و با قوت قلب دادن به خودش از جاش بلند شد
"تو میتونی ته"

همراه جونگکوک به سمت کتابخونه رفتن.
با وارد شدنشون اولین چیزی که به چشم خورد قفسه‌های بزرگ کتاب بود
(*توقع چیز دیگه داشتید؟)

در آخر راه رویی که به شومینه منتهی میشد مرد مسنی روی ویلچر نشسته بود و خیره به شعله های خروشان، به صدای ترکیدن هیزم ها گوش میداد

وکیل با اشاره به مبل ها گفت که بشینن.
هردو معذب و با تردید نشتن و منتظر به مرد موندن تا شاید بخواد اون روزه‌ی سکوت و بشکنه.

تهیونگ معذب تکونی تو جاش خورد و به دورو اطراف نگاه گذرایی انداخت اما با دیدن چیزی نفسش برید.

اون قاب عکس؟!

-...بابا!

جونگکوک با شنیدن صدای خفه‌ی جفتش رد نگاه براقش رو گرفت و با رسیدن به تابلو ابرویی بالا انداخت
صد درصد یه تابلوی خانوادگی از خانواده‌ی سه نفره‌ی مرد روی ویلچر بود، در کنار قاب بزرگ، قاب های کوچکتری بود از زن و مرد جوونی تو لباس عروسی.

اونها خوشحال به نظر میرسیدن.

-ک...کوکی اونا مامان بابان!

پسرک خیره به دیوار و قاب ها زمزمه کرد
جونگکوک لبخندی زد و دستش رو فشرد
با شکسته شدن سکوت پیرمرد هردو بهش نگاه کردن.
- پسرم تنها نور چشمیم بود، تنها دارایی من و همسرم که با غرور کورکورانه نتونستم ازش به خوبی مراقبت کنم، حالا که اینجایی و میبینم که چجوری غریبانه بهم نگاه می‌کنی میفهمم توی نگهداری از یادگار پسرم هم شکست خوردم.

غم توی صدای شکسته‌ی مرد زیاد بود، به حدی که حتی جونگکوک هم با ناراحتی به کمر خمیده و دستای چروکیده‌اش نگاه کرد
تاجری که تو کل دنیا زبان زد بود اینطور شکسته راجب از دست رفته هاش می‌گفت

-چرا؟ چرا بابارو قبول نکردی؟اون همیشه خودش رو مقصر میدونست.

ته مین خیره به چشم‌های نوه‌اش که بی شباهت به همسر و پسر مرده‌اش نبود لب زد
- اون میخواست با دختر دشمنم ازدواج کنه و من احمقانه باهاش مخالفت کردم، در آخر اون گذاشت و رفت. من و همسرم بعد از سیزده سال خبر تصادف پسر و جفتش رو شنیدیم...

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴМесто, где живут истории. Откройте их для себя