ᑭᗩᖇT➆{♡🐍}

1.4K 284 20
                                    

کرختی و دردی که تو سراسر بدنش وجود داشت باعث میشد از همیشه کلافه تر و عصبی تر باشه و سوالای پی در پی پرستار واقعا داشت رو مخش میرفت جوری که دوست داشت گردنش و بگیره تا آخرین ذره‌ی زهرش رو وارد بدنش کنه.
برای خلاص شدن از سوالای پرستار وسط حرفش گفت.

ـ وی کجاست؟

پرستار با لب های جمع شده از حرص سر اینکه حرفش قطع شده لب زد
ـ نگران حیوونتون نباشید گذاشتیمش تو بخش حیوانات

ـ میخوام ببینمش
تهیونگ بدون توجه به حرف پرستار درخواست کرد که همون دقیقه دکتر وارد شد

نزدیک تخت شد و لبخندی به لب نشوند
ـ خیلی خوشحالم که بهوش اومدین آقای کیم

سری تکون داد و بعد ضعیف لب زد
ـ میتونم وی رو ببینم؟
دکتر بعد از کمی مکث لب زد
ـ مشکلی نیست اما باید یکم صبر کنید تا ببریمتون به بخش مراقبت های ویژه اونجا میتونید ببینیدش

تهیونگ سری تکون داد و سرش رو دوباره روی بالش برگردوند تا یکم به چشمای خمارش استراحت بده

««««««««««♪»»»»»»»»»

با باز کردن چشماش و دیدن سقف سفید، آهی از درد کشید.
با حس گرمی و سنگینی روی دستش، کمی سرش رو بلند کرد و به پایین نگاه کرد.
با دیدن دستای تپلی جیمین لبخند بیجونی زد.

کمی نگاهش رو به اطراف چرخوند و متوجه شد که هیچکی جز خودش و جیمین توی اتاق نبودن و اون اتاق شیک صد در صد خصوصیِ!

با گیجی به جیمین نگاه کرد و خواست صداش کنه که با باز شدن یهویی در نگاهش رو بالا آورد و به اون سمت نگاه کرد که نگاهش به چشمای تیره رنگی گره خورد.
همون چشمای تیله‌ای و سیاه رنگ!
اون جفتش بود!

همونی که ازش به طرز رقت انگیزی فرار کرده بود.
اما سوال اینجاست، اون الان و اینجا چیکار میکنه؟

بعد از دقایقی لبخندی رو لب جونگکوک نشست سمت تخت راه افتاد که نگاه تهیونگ هم حرکاتش رو دنبال کرد. همونطور که وسایل توی دستش –که تا اون لحظه تهیونگ متوجهشون نشده بود– روی میز میزاشت لب زد

ـ خوشحالم که بالاخره بیدار شدی...

تهیونگ با احساس شَرم، نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به سمت دیگه‌ی اتاق داد. خواست کمی دستش رو تکون بده که با دردی که توی دستش پیچید نفسش برید و آروم ناله‌ای کرد.

جونگکوک با دیدن صورت جمع شده‌ی تهیونگ نگاهش رنگ نگرانی گرفت و سریع سمت دیگه‌ی تخت رفت تا ببینتش.

خیلی آروم دستش رو جلو برد و روی گونه‌ی تهیونگ گذاشت
ـ هی هی آروم باش باشه؟چیزی نیست دستت رو تکون نده نفس عمیق بکش

تند تند پشت سر هم می گفت. هول شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
پسرک مو سفید نفس عمیقی کشید اما با احساس درد بیشتر کم کم اشکاش روی گونه هاش روون شد
نمیدونست چرا اما نمیتونست درست نفس بکشه
سینه‌اش سنگینی میکرد اما برای چی؟

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴDonde viven las historias. Descúbrelo ahora