ᑭᗩᖇT➁➀{♡🐍}

1.3K 193 16
                                        

آسمون تمیز و آبی...
دریای بی انتها و آبی رنگ...
گل و گیاه های سبز و زیبا...
نفس عمیقی از بوی گیاهان و دریا گرفت و آهی کشید
با اومدن جونگکوک سمتش با لبخندی نیم خیز شد
- سفید برفی...خوش میگذره بهت؟

تهیونگ سری تکون داد و با ذوق دستش رو برای جونگکوک دراز کرد
جونگکوک با خنده دست سفیدش رو گرفت و بوسه‌ای روش کاشت که باعث شد دریا‌ی سرخ گونه های تهیونگ به خروشان بیوفته

کنارش، روی صندلی ساحلی‌ای که روش دراز کشیده بود نشست. خم شد و توی آغوش گرفتش.
بوسه های پروانه‌ای و ظریفش رو جای جای صورت و گردنش کاشتو باعث خنده های ریز و شیرین پسر شد.

- نکن کوکی قلقلکم میاد...

جونگکوک با لبخندی بوسه‌ی دیگه‌ای روی گونه‌اش کاشت.آروم دم گوش تهیونگ لب زد
- انقد شیرینی که میترسم با دیدنت هم دیابت بگیرم چه برسه به خوردنت سفید برفی

تهیونگ با خجالت رو برگردوند و سعی کرد به نگاه خیره‌ی جونگکوک روی صورتش توجه نکنه.
لذت بخش بود!

توجه‌ای که جفتش بهش نشون میداد لذت بخش بود.
- درد نداری؟

نگاه گیجی به جونگکوک انداخت
- درد؟
جونگکوک خنده‌ی آرومی کرد و بی پروا دستش رو روی باسن تهیونگ کشید که باعث شد لبای تهیونگ متعجبت به شکل دایره دربیان و بعد با خجالت دستاش رو روی چشم هاش بزارن

- ن...نه بهتر از دیروزه، پمادی که دکتر داد کبودیش و کمتر کرده

جونگکوک سری تکون داد و کامل تهیونگ رو روی بدن خودش کشید.دست چپش رو دور شونه‌اش پیچید و اون یکی رو روی کمرش گذاشت، بدون لمس کردن جای کبودی .
توی آغوش آرامش بخش هم آروم گرفته بودن و به دریای بی کران و آبیه روبه روشون خیره بودن.

- هنوز کابوس میبینی؟
با سوال ناگهانی جونگکوک آروم سرش رو بلند کرد و به صورت بی نقصش خیره شد. آروم لب زد

- نه، از وقتی شبا قبل خواب با هم حرف میزنیم دیگه کابوسی نمیبینم، و راستش...

سرش رو روی سینه‌ی جونگکوک گذاشت و به صدای قلبش گوش سپرد و ادامه داد
- احساس میکنم...شاید من اونقدرام چندش نیستم.
میدونی قبلا حس میکردم کثیف تر از من وجود نداره، خودم و مقصر مرگ پدر مادرم و اتفاقایی که برام میوفتاد میدونستم ولی بعد از دوره های روانشناسی‌ای که با نامجون هیونگ داشتم، اهمیت های جین هیونگ و هیونگ های خودم و از جمله یونگی و هوسوک هیونگ حس بهتری نسبت به خودم دارم...و...و تو.

جونگکوک با لبخندی روی لب هاش که حس خوبش رو نشون میداد سرش و پایین آورد و بوسه‌ای روی موهای نرم و سفید تهیونگ زد

- من چی؟

تهیونگ ناگهانی سرش رو بلند کرد و به سیاهیه مطلق نگاه جونگکوک خیره شد
در همین حین جونگکوک احساس میکرد نمیتونه نفس بکشه چرا که شیشه های صاف و براق پسر جوری بهش خیره شده بودند که انگار روحش رو میدیدن

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴМесто, где живут истории. Откройте их для себя