ᑭᗩᖇT➅{♡🐍}

2.4K 389 16
                                        

همه جا سفید بود. نمیتونست تو اون سفیدی بی نهایت جانداری رو ببینه.
ذهنش مثل یک کاغذ سفید، خالی از هرچیزی بود .
چشماش رو کمی به هم نزدیک کرد تا شاید چیزی از اون اقیانوس سفید عایدش بشه اما چیزی جز صفحه‌ی سفید رنگ به چشم نمیومد.
خسته شده بود! از زمانی که چشماش و باز کرده بود فقط خلأ اطرافش رو در بر گرفته بود.
نمیدونست چند وقته که اونجاست. کلافه شده بود و اینکه نمیتونست بدنش رو حرکت بده، به این کلافگی دامن میزد. کمرش خیس بود؟

نگاهی به سطح شیشه‌ای و متحرک از گوشه‌ی چشم انداخت روی آب دراز کشیده بود!
با ناگهان نسیمی که وزید بدنش لرزی کرد و سرما به وجودش رسوخ کرد.

ناگهان گرمایی روی دستش احساس کرد، کم و بیش میتونست حس کنه انگار دستش تو جای گرمی فرو رفته.
یکی دستش رو گرفته بود!
کمی ترسید آخه چیزی اونجا نبود فقط انعکاس آب که اونم چیزی جز اون مکان خالی رو نشون نمیداد.

صداهای ناواضحی رو میشنید انگار که از توی چاه  می‌اومدن.
تشخیص اینکه راجب چی حرف میزدم سخت بود چون صدا ها زیادی ناواضح و تو هم بود.
چشماش رو بست، سعی کرد با دقت بیشتری بهشون گوش کنه.
کم کم صدا ها واضح میشدن صدای بوق ممتدی توی گوشش زنگ میزد همراهش صدای جیمینی هیونگش بود
"تهیونگ...هق...خواهش میکنم بیدار شو"
"دکتر نبضش و از دست دادیم بیمار و داریم از دست می‌دیم "
"ته ته...هق...هیونگ متاسفه...لطفا تنهامون نزار"

سعی کرد حرفی بزنه و به هیونگش بگه خوبه تا دست از گریه کردن برداره.
دهنش رو باز کرد اما چیزی از گلوش خارج نشد.

"تهیونگ هیونگ و ببخش که پیشت نبوده لطفا ببخشش"
بمی هیونگ؟
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
با تموم ناگهانی و پریدن بدنش به سمت بالا شوکه سعی کرد دادی بکشه.
چه اتفاقی واسش افتاده بود، داشت میترسید اونجا چه خبر بود؟
اصلا هیونگاش رو چرا نمیتونست حس کنه؟
صدا ها هنوز هم ادامه داشتن، مغزش داشت میترکید
"دکتر برنگشت"
"ببرش رو دویست و پنجاه ژول زود باش "
و بار دیگه سینه‌اش جهش بلندی داشت همراه با صدای شخصی که آشنا ترین غریبه بود!

"جفت من باید قوی باشه بیدارشو تو نمیتونی اینجوری ترکم کنی، ما حتی با هم آشنا هم نشدیم لطفا تنهام نزار! "

با شنیدن صدای اون غریبه‌ی آشنا انگار شوکی به بدنش وارد شد و سعی کرد داد بکشه
و بار دیگه، با پرش سینه‌اش انگار که از عمق به سطح رسیده، دادی زد و به نفس نفس افتاد .

"بیمار برگشت بیمار سکته‌ی قلبی رو رد کرد"
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه سنگینی چشماش بهش مهلت نداد و به تاریکی پیوست.

ـ ته ته...تو تونستی...هق
جیمین لبخندی زد

««««««««♥»»»»»»»

با بیرون اومدن دکتر از تو اتاق جونگکوک از روی صندلی پرید و سمتش رفت
ـ آقای دکتر حال جفتم خوبه؟
دکتر نگاهی به پسر انداخت.
آشفته با سر و وضع بهم ریخته، لبخندی زد و با آرامش لب زد
ـ بله حالشون رو به بهبوده جای نگرانی نیست. بعد ایست قلبی‌ای که رد کردن بلافاصله سم رو از بدنشون خارج کردیم، الان هم تحت نظارت هستن احتمالا یک ساعت دیگه بهوش بیان
برای اطلاع بیشتر از وضعیت بیمارتون لطفا همراهم بیاید

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴOù les histoires vivent. Découvrez maintenant