ᑭᗩᖇT➁➂{♡🐍}

665 131 18
                                    

- خب؟!

تهیونگ با بی قراری به رفیقش که با چشمای پف کرده و دماغ قرمز جلوشون روی کاناپه نشسته بود نگاه کرد
ساعت از نه شب گذشته بود اما حالا که کسی حرفی نمیزد، تصمیم گرفته بود خودش شروع کننده‌ی مکالمه باشه برای همین با یه خب، منتظر و کنجکاو به جیمین خیره شد .

- خب چی؟
جیمین با بی تفاوتی گفت و کمی روی مبل جابه جا شد. نگاه خیره‌ی تهیونگ روی خودش و که منتظر حرف زدنش بود حس میکرد اما خب چی بگه؟

البته که اون حق داشت بدونه برای چی رفیقش این وقت شب اوقاتش و با جفتش بهم زده ولی خب اون چی داشت که بهش بگه؟
بگه مچ جفت عزیزش و زمانی که داشت یکی دیگه رو میبوسید گرفته؟برای همین بی خبر پاشده اومده پیش اون تا آرامشش و بهم بزنه؟

- وای چیمی حرف بزن دیگه داری دیوونم میکنی‌. چه اتفاقی بین تو و یونگی هیونگ افتاده. نیم ساعت پیش بهم زنگ زد و گفت تو پیش منی یا نه و منم بهش گفتم نه.

جیمین نگاهش رو دزدید و نگاهی به دور و بر کرد، خبری از جونگکوک نبود انگار که توی اتاق کارش داشت به کارای شرکت رسیدگی میکرد.
واقعا از این حد از فهم و شعور اون پسر مچکر بود که علاوه بر راه دادنش به خونش، بهشون فضا داده بود تا باهم راحت حرف بزنن.

آهی کشید و سرش و پایین انداخت
- دعوای بدی داشتیم همین، منم نتونستم تحمل کنم و زدم بیرون.تو چرا کبودی مگه چقدر خشنه؟
با شیطنت گفت و سعی کرد بحث رو از روی خودش برداره.
تهیونگ با گونه‌ی سرخ شده اخمی کرد و کوسن کنار دستش رو برداشت و توی صورت جیمین کوبید. لعنتی به خودش فرستاد، میدونست جیمین چقدر منحرفه و با این حال شورتکش و عوض نکرده بود تا کبودیش معلوم نشه.

نگاهی به موچی که از رو پای جیمین پریده بود کرد.
- خفه شو عوضیه منحرف، لیز خوردم تو حموم اینجوری شد.

جیمین خنده‌ی بلندی سر داد و کوسن رو کنار زد. با شیطنت نگاهی به گونه‌های سرخ تهیونگ انداخت و با بدجنسیه تمام لب زد
- انقدر بزرگ بوده که از ترس لیز...

- اهم...سفید برفی...

با صدای سرفه‌ی جونگکوک هردو با شوک سمتش برگشتن
تهیونگ با شنیدن لقب دوست داشتنیش، لبخند سکته‌ای که روی لب هاش نشسته بود رو جمع کرد و لبخند واقعی‌ای زد.

- جونگکوکی... امم چیزی شده؟

جونگکوک آهسته کنارش نشست و گفت
- نه فقط میخواستم با جیمین هیونگ حرف بزنم. راستش...

با کمی مکث نگاهی به چشمای خیره‌ی جیمین انداخت و لب زد
- یونگی بهم زنگ زد و گفت که چیشده. ازم خواست باهات حرف بزنم و راضیت کنم که برگردی؛ البته که تصمیمش با خودته و تا هر وقت که دوست داشته باشی میتونی پیش ما بمونی و اینکه اگر دوست داشتی حرف های من رو بشنوی و آماده‌ی شنیدن بودی کافیه بگی...

TᕼE ᒪOᔕT ᕼᗩᒪᖴWhere stories live. Discover now