مشتش رو دور اسپری کوچیک توی جیبش محکم کرد و بیصدا نفس عمیقی کشید، با تردید و ترس جلو رفت و صدای آهسته و ناله مانندی از گلوش تولید کرد تا پسرهای ردیف اخر اتوبوس متوجهش بشن.
نگاه یکی از اونها به سمتش چرخید، پوزخند تمسخر آمیزی زد و با صدای بلند گفت:
- ها؟ چته؟
کف دستش بیشتر از قبل غرق عرق شد، اب دهنش رو قورت داد و با بلندترین صدایی که از گلوش خارج میشد و تلاش فراوانی برای نلرزیدنش کرده بود، جواب داد:
- تا خونه خیلی را... راه مونده، میخواستم بگم اگه میشه ممکنه کیفتونو از روی صندلی بردا... هیییع! بردارین که منم... منم بتونم بشینم لطفا؟بعد از کلاس ورزش امروز که قطعا واسه یونگیِ لاغر مردنی با ریههای سوپر سالمش سنگین بوده دیگه جونی توی پاهاش واسه سرپا ایستادن نمونده بود، و خوب میدونست که اگه کف اتوبوس بشینه بعد از رسیدن، آجوما بخاطر کثیف کردن شلوارش کلی سرش داد میکشه و بعد مجبورش میکنه سبدهای سنگین مملو از لباسهای خیسِ شسته شده یا بوگندو رو بلند کنه و تا هرجا که اون میگه ببره، وگرنه عمرا مکان تقریبا امنش رو ترک نمیکرد و با اون بچههای گنده بک و ترسناک حرف نمیزد.
تمام مدتی که با استرس کلمات رو پشت هم میچید، همهی کسایی که روی صندلیهای اخر اتوبوس نشسته بودن با قیافههایی پر از تمسخر بهش نگاه میکردن، پسری که همون اول باهاش حرف زده بود با حالت مسخرهای سرش رو هر چند ثانیه یکبار تکون میداد و چشمهاش رو باز و بسته میکرد تا مثلا نشون بده داره به حرفای یونگی گوش میده، چند ثانیه سکوت شد، پسر کوچیک زیر زیرکی اونها رو از نظر گذروند.
- پخخخ!
با وحشت یه قدم عقب پرید، صدای قهقهههای بلند پسرها و باقی بچههایی که دورش نشسته بودن بلند شد، یونگی نفس نفس زنان و با بغض دستی که اسپری رو چنگ نزده بود روی سینش گذاشت و بهشون نگاه کرد.
- احمقو ببین، شلوارتو خیس کردی کوچولو؟
- اوه میخوای بشینی؟ باشه بیا بهت جا میدم!پسری که این حرف رو زده بود، پاهاش رو باز کرد و با نیشخند به یونگی اشاره کرد بینشون زانو بزنه!
با وحشت عقب عقب رفت و چند ثانیه بعد، چرخید و با سرعت به سمت اول اتوبوس قدم برداشت، دستهاش رو دور میلهی اهنی حلقه کرد و منتظر موند تا بیست دقیقهی باقی مونده سپری بشه و بتونه به تخت کهنه و کثیف اما امنش برگرده، آره، این زندگی یونگیِ دوازده ساله بود!____________________________________
عام...
سلام؟
من نمیدونم چرا اینجام
اصلا نمیدونم:/
فقط یهو به سرم میزنه یه چیزی بنویسم و بعد خودمو تو پینترس پیدا میکنم، یه کاور رندوم واسه فیکم انتخاب میکنم (بدون هییییچ گونه ادیتی که خودم روش انجام بدم) و ظرف پنج دقیقه پابلیشش میکنم، دقیقا کاری که واسه فیک قبلیمم انجام دادم، چجوری بگم، مثل اینه که یهو جنی بشم!
محض رضای خدا همیشههم عاشق بخشای خانوادگیم، از اونا که کلی بچشونو لوس میکنن عین پارتای وسطی اتاقم پر از لالست، اگه خونده باشیدش میفهمین چی میگم، پس اره، احتمالا رها شده، سر خطم یا کلا بخش عاشقانهی نداشته باشه و یا اگه داشته باشه، زیاد قوی نباشه (حالا نکه باقی داستان قویه:/)این مقدمشه، یه فسقل متن، اگه خوشتون اومد با ووتاتون خوشحالم کنید💜
![](https://img.wattpad.com/cover/319552202-288-k654213.jpg)
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟