تا به خودم اومدم با تمام توانم به سمت سالن سراسر رسیدم.همه افرادی رو که اونجا بودند رو نگاه کردم که نگاهم به هرماینی و رون افتاد با دو خودم رو بهشون رسوندم با اینکه نفس نفس میزدم دستم رو روی شونه هرماینی گذاشتم و سمت خودم برگردوندمش و دستام رو روی شونههاش گذاشتم
_ هر...ی... کُ...جاس...ت؟
تا حرفم تموم شد دخترک شروع کرد باصدای بلند گریه کردن و به بغل رون پناه آورد.
دنیا دور سرم چرخید،بدون اینکه آدم های اطرافم برام مهم مهم باشن شروع کردم به گریه کردن و فریاد زدن
این طوری نباید تموم بشه
اون قول داد
_ هریییییییییییییییی....تو قول دادی...قول دادی
____________________________♥♥
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم