از راه پله سمت راست بالا رفتم و به دومین اتاق که رسیدم واردش شدم،یعنی اتاق خودم با دیوارها و میز تحریر و کمدم همش مشکی بودن و فقط رو تختی و پردهام سبز رنگ بود اما تنها نقطه رنگی این اتاق فقط صندوقچه کوچیکیه قهوهای که روش پر از کندهکاری که هری قبل از تعطیلات بهم داده. قرار بود هر نامهای که تو تمام تعطیلات برام میفرسته رو داخل این جعبه بزارم
اما امروز که درست روز تولدم هم بود از هری هیچ نامهای بهم نرسید...شاید اصلا نمیدونه که امروز تولدمه!!
با بیحوصلگی تمام کتوشلوارم رو درآوردم و داخل کمدم آویزون کردم و لباس خواب آبی کاربنیم رو پوشیدم، مسواک و کرم دستوصورتم رو زدم و سمت تختم رفتم تا بخوابم که صدایی از سمت پنجره اومد ...پرده رو کنار زدم که هدویگ جغد خوشگل هری رو دیدم پنجره رو باز کردم تا بیاد داخل که چشمم به یه بسته بزرگ و یک نامه افتاد.
هدویگ بسته رو روی میز تحریرم گذاشت و بعد کنار تیز بال که تو قفس بود نشست ...
دراکو:درست مثل صاحبت خونگرمی.
نامه رو برداشتم بازش کردم، شروع کردم به خوندن.
《درا عزیز سلام
میدونم یکم دیر این بسته رو بدستت رسوندم و بابتش شرمندم ،نمیخوام با دلایل مسخرم خودم رو توجیح کنم بگذریم... بریم سراصل مطلب...
دراکوی عزیز خیلی ممنونم که به دنیا اومدی تا یکی از بهترین دوستهای من بشی... تولدت هزاران بار مبارک باشه دراکوی عزیزم امیدوارم سالیان سال کنار هم باشیم تا من بتونم تولدت رو تبریک بگم...
دیگه کافیه برو هدیهات رو باز کن ...امیدوارم دوستش داشته باشی.
خیلی دوست دارم مراقب خودت باش
از طرف بهترین دوستت پاتاح
《H.p
نامه رو تا کردم و داخل پاکتش گذاشتم.خم شدم و از زیر تخت جعبه رو بیرون آوردم و نامه رو داخلش گذاشتم... پاتاح اگه بدونی با من چیکار کردی ممکنه از این حرفهات پشیمون بشی پسر کوچولوی دوستداشتنی...
جعبه رو برگردوندم زیر تخت و بسته رو باز کردم که با چیزی که دیدم نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم ...
دوتا عروسک کوچولو که یکیش شیر و یکی دیگش مار بود ،کنار عروسک ها کلی شکولات آبنبات بود با یه گوی بزرگ و عجیب که مجسمه یه قلعه و یه دریاچه بود که کنار دریاچه پر از درخت بود رو نشون میداد ،درست مثل دریاچه....این دیگه چیه؟... یه پاکت کنارش بود ...《درای عزیز این گوی یه نوع جعبه موزیکاله پایین گوی یه چرخ دندهس اون رو درجهت خلاف عقربه های ساعت بچرخون و بعد از اون گوی رو تکون بده ....نمیخوام بگم چی میشه چون دیگه اون لحظه برات جذاب نمیشه》
کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم هری راست میگه این لحظه ها واقعا جذابن ...گوی شروع کرد به نواختن موزیک آروم و زیبا و در کنار اون چراغ های قلعه روشن شدن ...پس این یه نوع چراغ خوابه وقتی گوی رو هم تکون میدادم اکلیل های سفید رنگی همه فضای گوی رو روشن میکرد و این نما رو دلنشین تر میکرد بعد از اتمام آهنگ چراغ های قلعه هم خاموش میشد ...
پاتاح این بهترین هدیه ای بود که تابه حال گرفتم
گوی و عروسک ها رو داخل کمدم گذاشتم و دوباره روی تختم نشستم خواستم پاکت داخل جعبه رو باز کنم که هدویگ از کنار قفس پرواز کردو رفت یکم تو کار این پرنده موندم که صدای قدم های شخصی رو شنیدم...هدویگ تو درست مثل صاحبت شنوایی خوبی داری.
سریع جعبه رو زیر تخت انداختم خودم هم رو تخت خوابیدم.چشمهام رو بستم که در باز شد
نارسیسا:دراکو بیداری
دراکو:بله مادر
نارسیسا:چیزی لازم نداری
دراکو:نه ممنونم ...شب خوش
نارسیسا:شب تو هم خوش
بعد از رفتن مادرم سریع جعبه رو از زیر تخت بیرون آوردم پاکت رو برداشتم .
روپاکت نوشته بود
《امیدوارم دوستش داشته باشی》
پاکت رو که باز کردم با یک کیک کوچیک شکلاتی روبهرو شدم
هری از کجا فهمید من عاشق کیک شکلاتیم ...همیشه دلم میخواست که کیک تولدم شکلاتی باشه اما پدرم نمیذاشت
اما هری آرزوی منو برآورده کرد کیک رو درآوردم که دیدم چنگال هم گذاشته ،با خوشحالی تمام شروع کردم به خوردن ....مممم این خوشمزه ترین کیکی بود که خوردم.
امیدوارم هرچه زود تر بتونم از نزدیک ببینمت و به خاطر کادوهای قشنگت ازت تشکر کنم.
بعد از خوردن کیک جعبه رو دوباره زیر تختم فرستادم و پنجره رو بستم ....به امید اتمام این تعطیلات مزخرف و دیدن پاتاح دوستداشتنیم.
*********************
در امارت مالفوی وقتی همه درخواب به سر میبردن دراکو بیخبر از حال و روز هری بیدار بود و از هدیههایی که پسرک کله زخمی برایش تهیه کرده بود لذت میبرد اما
هری در آن سوی دنیای ماگلها به خاطر بیکسیاش عذاب میکشید و در حسرت یک محبت،یک آغوشگرم در آن سرما و تاریکی شبش را به سر میبرد .
آن شب هری وقتی که عمه به خانه دورسلیها آمد و پدرو مادرش را تحقیر کرد ،او را طلسم کرد و در اخر در خیابان ها سرگردان شد و آرزو کرد که منجیاش هرچه سریع تر پیشش باز گردد
منجی که همه او را دشمن هری میدانستن اما خود پسرک او را عزیز خود میداند.
_______________________
من همچنان در این وضعیت مینویسم
اوضاع درست بشه آپ میکنم
شب و روزتون کدویی
🎃💕💕🎃
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم