دراکو:میدونی که نمیتونم از خونه چیزی برات بفرستم پس این هدیه کریسمسته ... تا شب عید نباید بازش کنی
فهمیدی
به چشمای خاکستری رنگش خوب نگاه کردم
محاله این چشمها رو فراموش کنم
چه برسه به صاحبشون
من عاشق این مردم
ای کاش میشد کریسمسو کنار هم باشیم
هری:البته که فهمیدم ...اینم هدیه توعه...کوچیکه اما برای توعه
صورتمو با دستای همیشه سردش قاب گرفت
لبای نرمو عسلیشو روی لبهام گذاشت
عمیق اما آروم میبوسید
مثل همیشه
اونقدر لطافت خرجم میکرد که حس میکردم یه شیع گرون قیمتم
دراکو:خیلی دوست دارم نفسم
هری:منم خیلی دوست دارم ...اونقدری که نتونی فکرشو بکنی
پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و عمیق نفس میکشید
دراکو:منم همینطور عزیز دلم ... دیگه باید بریم پیشاپیش عیدت مبارک دوردونم
هری:کریسمس توعم مبارک مرد من**************************
شب کریسمس
🌨☃🎄❄
سیریوس:هری عزیزم بیا پیشم
از روی مبل بلند شدمو خودمو تو بغل سیریوس انداختم
چرا آغوشش پر از امنیته
هوووووفمسیح
من میدونم که یه کافرم ...میدونم ...من ...خانواده خودمو میپرستم
شاید ...شاید من بهشون اعتیاد پیدا کردم
مسیح
این شب
شب تولد توعم هست
میشه ازت بخوام از تنها اعضای خانوادم محافظت کنی
من خودم همه تلاشمو میکنم اما میترسم که با بیعرضه بودنم از دستشون بدم
سیریوس و ریموس خیلی گناه دارن اونا حق اینو دارن که کنار همدیگه باشن
من اول از خدا میخوام بعد از تو که نگهدار خانوادم باشید
هیچ کس جز اون خدایی که میپرستی و کنارشی قدرتمند نیست
پس ازت میخوام خواسته منو بهش بگی
آخه تو بهش نزدیک تری
سیریوس:هری ...هی هری ...عزیزم چرا گریه میکنی
هری:چیز ... نمیدونم یهو اینطوری شدم چیزی نیست ...بغلم میکنی
منو محکمتر از قبل بغل کردو روی موهامو بوسید
هری:خیلی خستم
سیریوس:الان که سر شبه
هری:اما من به اندازه تمام روز های زندگیم خستم
سیریوس:تموم میشه
هری:اما من یه چیز دیگه میخوام ...اگر هیچ وقت نتونیم ولدمورت رو شکست بدیم ترجیح میدم تا وقتی که زندم شما رو از دست ندم ....دلم نمیخواد وقتی بغلت میکنم مثل یه تیکه یخ باشی...یخ،سرده،تنهاس
من نمیکشم ...من نمیتونم ...تواناییشو ندارم ... میخوای یکی از خاطرههامو برات تعریف کنم
به چشمای خیسش نگاه کردم
بلاخره بابامه ...میتونم یکم باهاش حرف بزنم
سرشو به منظور آره تکون داد
هری:وقتی هاگرید اومد دنبال خیلی خوشحال شدم... به معنی واقعی کلمه خوشحال بودم آدم هایی رو دیدم که تو تمام عمرم تاحالا ندیده بودم جاهایی رفتم که برام مثل رویا بود ...اولین بار دراکو رو تو خیاطی دیدم ...باور نمیکنی چطور داشت فخر فروشی میکرد(با یاد اون روز خندم گرفت)هاگرید هدویگ رو برای هدیه تولدم بهم داد بازم خوشحال شدم ... آخه تاحالا کسی بهم هدیه نداده بود ...ولی وقتی داشتم دنبال سکوی نهو سه چهارم میگشتم خیلی حس بدی داشتم ...تنهای تنها بودم ،که ویزلی هارو دیدم ازشون کمک خواستم ...سوار قطار شدم یه نفس عمیق کشیدمو با خودم گفتم اشکالی نداره...تا اینکه چشمم به خاله مالی افتاد که چطور وسایل رون رو داخل واگن میزاره و بچههاشو میبوسه و براشون آرزوی موفقیت میکنه ...من (به سینم مشت زدم)قلبم خورد شد
به خودم گفتم اگه مادرو پدرم زنده بودن انقدر بهم اهمیت میدادن ...وقتی رون اومد پیشم خیلی حالم بهتر شد اما اون خلاء همینجوری داشت تو دلم ورجه وورجه میکردو بهم یاد آوری میکرد که من تنهام و کسی رو ندارم
سیریوس:من اینجام...بابا اینجاس...😢
هری:نه،نه... امشب سال نوعه... نباید گریه کنی فقط پیشم بمون باشه
سیریوس:باشه عزیزم
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم