درای عزیز سلام
خب من یکم حول شدم
میدونی نمیدونم اولین نامه عاشقانمو چطوری شروع کنم
واگه میبینی دارم این دری وریهارو مینویسم برای اینه که میخوام توهم از این حالم باخبر باشی
اما از یه چیزی خیلی مطمئنم
اینکه خیلی ازت ممنونم
خیلی
خیلییییی
از لحظهای که توحست رو نصبت بهم گفتی انگار دنیا اون روی خوشش رو بهم نشون داده
تو همون روشنایی هستی که با خودش لحظههای شاد مثل غنچههای گل رز بیدار میکنه
میدونی از اون لحظهای که ندیدمت دارم درد میکشم
اونم نه هر دردی درد دوری که از هر دردی بدتره
حالااا میریم سر اصل مطلب
خبر اینکه ویکتور کرام تو و پدرتو واسه مسابقه جام جهانی شخصا دعوت کرده تو پوست خودم نمیگنجم میدونی چرا
چون منم دارم میام
تورو جون من بیا
باشه
میبوسمت خیلی زیاد
"H.P"******************
آرتور:بجنبید بچهها...هری،رون مگه شما دوتا صبونه نخوردین که انقدر خوابآلویین
رون:کامان دَد..من خوابم میادآخه مگه مجبور بودن تو این ساعت مسابقه رو برگذار کنن
هرماینی:ساکتشو رونالد...بهتره یکم از هری یاد بگیری ببین چطوری مثل یه پسر خوب ساکته و غر نمیزنه
جرجوفرد:دقیقا
رون دستشو بلند کرد یه پس گردنی نسبتا محکم بهم زد
رون:توروحت
آرتور:رون کافیه...خب بزارید شمارو با همکارم جناب دیگوری و پسرش سدریک آشنا کنم
همگی باهم :سلام
آقای دیگوری:چه هماهنگ
آرتور:آره بعضی وقتا اینجوری میشن
آقای دیگوری:خب بچهها باید بریم سمت دروازه ورود ...
رون:حالا کو این دروازه ورود
آقای دیگوری به چکمه کهنه که نزدیک پرتگاه بود اشاره کرد
جینی با قیافه توهمی به منو رون نگاه انداخت و آروم گفت
جینی:این احمقانس
هریو رون:میدونیم
همه بچه ها دور چکمه نشستنو دستشونو روی چکمه گذاشتن
آرتور:دستو بزار هری
سریع دستمو گذاشتم روی چکمه بعدم فوششششش
تو هوا معلق شدیمبا حس درد وحشتناک از دو طرف بدنم چشمامو باز کردم
با صورت پخش زمین شده بودم و از طرف دیگه یه نفر رو کمرم خوابیده بود ... و کار سختی برای تشخیص اون فرد نبود
هری:رونالد ویزلی...میشه تن لشتو از روی من برداری
رون سریع نشست رو کمر و تا خواست بلند بشه دوباره روی کمر نشست
هری:وات د فاک
رون:شرمنده داداش زیپ شلوارم به شلوارت گیر کرده
خب همه چیز عالیه اینجا اوضاع توپه جای شما هم خالیه فقط صدای خندههای اینا خیلی رو اعصابمه
هری:میشه به جای خندیدن به حال من این نره خرو ازم جدا کنین
رون:داداش اونارو ول کن من خودم میتونم از پسش بربیام
هری:مرلین...رونالد ویزلی توکه ماگل نیستی که داری عین اوسکلا با دستات اونو باز میکنی از چوب دستیت استفاده کن
رون:اِ راست میگی
هرماینی:خودتو جمع کن رون آبرومونو بردی
هرماینی با یه حرکت رونو ازم جدا کرد...منم با یه حرکت از جام بلند شم که این کارم مساوی شد صاف شدن کون رون
رون:بلادی هل ...چته
هری:شات آپ
آرتور:بسه دیگه پسرا وقته رفتنه
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم