*21*

94 13 0
                                    

دامبلدور واسه اینکه همه قهرمان‌های مسابقه سالم هستن از همه بچه‌ها خواسته بود که تو سرسرا جمع بشیم تا برای امروز تشویقمون کنه و برای مرحل بعدی هم واسمون دعا خیر کنه
ولی به قضیه به همینجا ختم نمیشد
رون و هرماینی نوبتی برام غذا میکشیدنو مجبورم میکردن تا آخرش بخور
انقدر اوضاع داغون بود که جرج و فرد به جایه اینکه به دادم برسن بهشون ملحق شدنو برام دسر میکشیدن اخرش
یه جیغ کشیدم که پشمای خودمم ریخت
رون:چیشد داداش...چرا جیغ میکشی ...چیزی میخوای...چی دوس داری برات بکشم ...
خیلی غیر ارادی لبامو غنچه کردمو سرمو به دو طرف تکون دادمو نوچی کردم
رون با چشمای درشت شده بهم نگاه میکرد...نگاه که چه عرض کنم داشت با اون چشمای قهوه‌ای رنگش سمتم قلب شلیک میکرد
هری:چیزی شده ...
رون:سو وری کیوت
هرماینی: حق با رونه دلم موخواد ی لقمت کنم
رون دستمال کاغذی برداشتو شروع کرد به تمیز کردن صورتم
هری:رون ...چیکار میکنی خودم میتونم

همینطور که داشتم با رون کلکل میکردم با صدای جیغ جیغ کردن پرفسور سیبل تریلانی (استاد پیشگویی)همه به در ورودی نگاه کردن که پرفسور داشت دامبلدور رو صدا میزد

دامبلدور سریع خودشو بهش رسوندو سعی کرد آرومش کنه
دامبلدور:سیبل چیشده
سیبل:بلاخره برگشتن ...این محبت خدا و الهه‌هاست
مک‌گنگال:منظورت چیه پرفسور تریلانی
پرفسور سیبل با تمام ذوقی که داشت شروع کرد به حرف زدن
سیبل: روح درخت کاج و تک شاخ ابی رنگ بعد از قرن ها بلاخره تناسخ پیدا کردن...یادتونه گفتم اونا دوباره متولد میشن اما هیچ کدومتون ...(شروع کرد به چرخیدنو با دستاش به بقیه استادها و بچه‌ها اشاره کرد)...حرفمو باور نکردین
دامبلدور:چقدر اطمینان داری
سیبل:اطمینان کامل...اونا تو همین مدرسه هستن
هرماینی:قضیه چیه
سیبل با هیجان سمت هرماینی برگشت...انگار منتظر همین سوال بود
دامبلدور با همون قدم های کوتاه اما محکمش بالای پله وایسادو به قیافه بچه ها که عین علامت سوال بود نگاه کوتاهی انداخت
دامبلدور:بزار من بگم... بلاخره باید درباره این موضوع بهتون میگفتیم...زمانی که چهار بنیان گذار اصلی هاگوارتز رو ساختن متوجه رازهایی تو طبیعت اطراف قلعه شدن که تا اون زمان متوجه نشدن ...دلیلشم به خاطر این بود که با رفتو آمد های زیاد تو قلعه موجودات ماورائی آزرده میشدن...اما فقط همین نبود... قضیه درباره عشقی ممنوعه بود ...قوم‌های موجودات ماورائی این عقیده رو دارن که جفت گیری حتی موجودات هم جنس باید از قوم‌و نژاد خودشون باشه اما چی میشه که موجوداتی از دو قوم متفاوت عاشق هم بشن و...همه چیز نابود بشه؟!؟! ...
نزدیک درخت مجنون یک دریاچه خیلییی کوچک وجود داره که قرن ها پیش یک درخت کاج بزرگ اما زیبا وجود داشت ...اون درخت فقط یک درخت معمولی نبود ...اون درخت فرزند کوچک الهه جنگل بود... چون قدرتش شفا و طب بود اون به یک پری الف تبدیل شد ... اون جسمش درخت بود اما روحش یک پسر نوجوان و زیبا بود ...یک روز اون پسر به درخت خودش تکیه داده بود که یک تک شاخ ولیعهد رو ملاقات کرد...اون ملاقات معمولی نبود چون یک هیولای خون‌خوار به تک شاخ حمله کرده بود ...
پری ولیعد رونجات داد و ولیعد به زندگیش برگشت و از اون روز به بعد تک شاخ و پری با هم بهترین دوست‌های هم شدن...اما اینم اصل ماجرا نیست اتفاقات زیادی رخ داد ... و در نهایت اونها عاشق هم شدن ولی اهه...الهه جنگل و الهه آسمان که پدر تک شاخ بود به طور وحشتناکی خشمگین شدند...با اینکه اون زوج عاشق بچه‌های خودشون بود اما قانون شکنان رو نمیبخشیدن اونها رو به فجیع ترین و دردناک ترین روش ممکن کشتن...کسی چیز بیشتری نمیدونه جز اینکه سالازار اسلایدرین آتش خشم اون دو الهه رو زیاد کرد تا اون دو عاشق رو نابود کنن...
همین ماجرایی هم که من دارم برای شما میگم تنها فقط سه بنیان گذار گفتن چون اونها هم ماجرای اصلی رو نمیدونستن
سیبل:من متوجه شدم که دو عاشق تناسخ یافته فقط میتونن به حقیقت اصلی پی ببرن ...چون اون گذشته بخشی از وجودشونه...
دامبلدور:بهتره برگردید به خوابگاهاتون ...بعضی هاروز سختی داشتن ...شب خوش

Our Life[Drarry]Where stories live. Discover now