دلم میخواد داد بزنم بگم آهای روزگار صدام رو میشنوی من نمیخوام زنده باشم میخوام بمیرم ،دیگه تحمل ندارم
صبر ندارم خستم....خستهههههههه
نوبت منم میشه روزی که بیام خرخرتو بجوام روزگار عوضی
****************
از خواب که بیدار شد فهمیدم که تو درمانگاهام ....
آفرین هری پاتر تو چه قهرمانیهستی جایزه احمق ترین دانش آموز رو باید به تو بدن ...
دیشب وقتی با رون و اون مردیکه لاکهارت وارد تالار اسرار شدیم ،لاکهارت حافظش رو از دست داد من یه باسیلیسک
رو کشتم فهمیدم وارث سالازار اسلایدرین ولدمورته و با اینکه با اشک ققنوس دامبلدور جای نیش اون مار خوب شده باشه اما مچ پام کمی ضرب دیده بود ....صدا چند نفر اومد و سعی کردم رفتار عادی داشته باشم.
دامبلدور:خوشحالم که حالت خوب شده هری
هری:ممنونم پرفسور
دامبلدور:میشه درباره پرفسور لاکهارت بهمون اطلاعات بدی.
هری:البته پرفسور ،من از ولین بار که تو کتاب خونه دیدمش اصلا ازش خوشم نمیاومد چون یه جوری بود
معلوم بود همهی حرفهاش دروغه وقتی جینی دزدیده شد
ما رفتیم پیشش تا مطمئن شیم که میره دنبال جینی ولی اون داشت وسایلش رو جمع میکرد که بره آخر سر هم اعتراف که یه دروغگو و همه حرفهاش و کتابهاش ساخته ذهن خودشه من و رون دستش رو گرفتیم رفتیم
پیش مارتل بعد وقتی که در تالار رو پیدا کردیم و بازش کردیم هر سه تا وارد شدیم اما اون مرد میخواست فرار کنه برای همین چوب دستی رون رو گرفت خواست حافظه
ما رو پاک کنه که برعکس شد آخه چوب دستی رون شکسته، برعکس عمل میکنه .
اسنیپ:چطور در تالار ر باز کردی؟
هری:با زبان ماری گفتم باز شو بعدش باز شد البته یه در دیگه هم داشت .
دامبلدور:خب ما دیگه میریم آقای پاتر بهتره استراحت کنید.
خواستم دوباره بخوابم که چشمم به یه جعبه سبز رنگ افتاد که با ربان مشکی خیلی قشنگ بسته شده بود با ی نامه. نامه رو برداشتم.
《هری عزیز سلام...
میخوام به یه چیزی اعتراف کنم از اینکه همش توی اون درمانگاهی عصبانی میشم ...امشب مرخص میشی بعد از شام کنار دریاچه بقیه حرفهام رو بهت میگم الان اعصابم شخمیه ...توی اون جعبه یه چیزی برات آوردم
همش رو بخور تا انرژی داشته باشی ...فعلا
《D*M
پسرهی دیوونه اعصاب نداره.
جعبه رو باز کرد،کلی شکلات قورباغهای جلوی چشمام بود که بهم چشمک میزدن ،خب من عاشق شکلاتم نمیتونم
یک لحظههم بیخیالشون بشم.
********************
موقع شام بود و من مرخص شده بودم ...هم من هم رون نگران هرماینی و هاگرید بودیم که صدای در اومد تا چشمم
بهش خورد نتونستم لبخندم رو جمع کنم این هرماینی من بود ...هرماینی با دو خودش رو بهم رسوند و محکم بغلم کرد و من دور خودم چرخوندمش.همه یه جوری نگاهمون میکردن انگار که ماههات همدیگر رو ندیدیم .دوباره سر جامون نشستیم و خواستیم غذا بخوریم که صدا در اومد
اینبار هاگرید بود.
هاگرید:خیلی عذرمیخوام بابت تاخیرم.جغدی که نامهی آزادیم همراهش بود مسیر رو گم کرد .یه جغد قرمز رنگ به اسم رون.
از جام بلند شدم به سمت هاگرید رفتم و مثل کوالا ازش آویزون شدم. هاگرید هم منو گرفت که نیوفتم هم تکونم میداد
هاگرید(با بغض):پرفسور دامبلدور یادتون هری وقتی نوزاد بود همینطوری تکونش میدادم اونم بلند میخندید
دامبلدور: آره خوب یادمه کافی بود از بغل هاگرید بیاد بیرون تا کل قلعه رو با صدای جیغش به آسمان بفرسته.[دوستان دامبلدور گاهی کتابی حرف میزنه]
رون:هری تو جیغ میزدی
هاگرید:جیغ نه رون صدایی که کل شیشههای هاگوارتز رو
به نابودی میکشوند. یه بار چنان جیغی کشید که آخر پرفسور مجبور شد بیهوشش کنه.
هری:هاگرید!!
همه بچه ها به بحث بین من و هاگرید و پرفسور دامبلدور میخندیدن.
هاگرید:میدونی هری هر چقدر هم بزرگ بشی بازم برای من همون پسر جیغ جیغویی .
بعد محکم بغلم کرد.
*******************
کناردریاچه وایساده بودم منتظر پسر اسلایدرینی بودم که یه گوله برف به کلم خورد .
دراکو:هری جیمز پاتر پارت میکنم.
بعد یهو روم شیرجه زد و هرچی برف بود تو لباسام ریخت و کتکم زد.
هری:وات د فاک !!!چته درا!؟!؟
دراکو:من چمه تو چته چرا یه جا نمیشنی تا بقیه کارارو درست کنن حتما تو باید بری تو دل مرگ اگه اون هیولا میکشتت چی ها جواب بده.
اون الان نگرانم شد.... نفهمیدم چطوری لبهام یه لبخند پر رنگ رو صورتم شکل دادن
دراکو:به من لبخند ژیکوند تحویل نده جوابم و بده پاتاح.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم
هری:پاتاح چه اسم باحالی
دراکو:بحث و عوض نکن جواب منو بده.
نفس عمیقی کشیدم و به چشمای آبی خاکستری و زیباش نگاه کردم .
هری:درا میدونی زندگی من با جنگیدن.اگه نمی رفتم تالار اسرار یه آدم بیگناه کشته میشد...اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم هر آدم دیگهای هم بود میترسید ....یه باسیلیسک ۱۱ متری خیلی ترسناک بود...خیلی ...همیشه دلم میخواست مثل رون یا هرماینی یه خانواده داشته باشم تا بتونم برای حل مشکلاتم ازشون کمک بخوام اما نمیشه خودم تنها باید با مشکلاتم مبارزه کنم....میدونی درا قهرمان بودن اونقدرا هم خوب نیست .
مدتی هر دوتامون آروم موندیم و به صدای قلب همدیگه گوش میدادیم.
دراکو:هری؟
هری:بله
دراکو: هرماینی و رون برای تو چی جایگاهی دارن.
هری:منظورت چیه؟
دراکو:منظورم اینکه فقط برات دوستن .
هری:اونا خانوادم هستن درا، هرماینی مثل یه مادر همیشه به دردو دلام گوش میده ،و رون ...میدونی شاید یکم شیطون و خنگ باشه اما حمایتش حمایت یه پدره هرجا که میرم هر کاری که میکنم ازم حمایت میکنه و دستم و میگره ...ولدمورت پدر مادرم و کشت اما من یه پدر مادر کیوت دارم که همه جا کنارم هستن.
دراکو:من چی ؟
هری:تو دوست خیلی خوبی حمایتت حمایت یه پدره نگرانیت نگرانی یه مادره تو یه شخص خیلی خاص تو زندگیمی که هنوز کشفش نکردم تو خیلی بیشتر از یه دوست صمیمی.
لبخندی که رو صورت دراکو دیدم میشه گفت زیباترین لبخند بود ....
سرش رو روی شونم گذاشت و دستاش رو دور گردنم انداخت...
دراکو:دوستی تا ابد
هری:دوستی تا ابد
دستم رو سمت موهای بردم و شروع کردم به نوازش کردن
دراکو:راستی هری تو دابی رو آزاد کردی؟
هری:آره
دراکو:آخه چرا
هری:اون خیلی بانمک بود دلم نمیاومد که بزارم پدرت انقدر بزنتش تصمیم گرفتم آزادش کنم ...قرار شد دابی هر وقت مشکلی براش پیش اومد بیاد پیشم و وقتی مستقل شدم باهام زندگی کنه ...اونم از خدا خواسته قبول کرد...
دراکو:هری
هری: بله
دراکو: میای اسکی رو یخ بریم
هری : اسکیهام رو نیاورد
دراکو: من آوردم
دراکو از بغلم بیرون اومد و رفت پشت یکی از درختها و یه کیف کوچیک رو برداشت...همونطور که نزدیکم میشد اسکیت ها رو بیرون میآورد...
دراکو:بیا بپوششون...اینها جادوییان خود به خود اندازت میشن...
وقتی اسکتهارو پام کردم دست دراکو رو گرفتم و یه ورد روی یخها خوندم که نشکنن بعد شروع کردیم به اسکی رفتم همونطور که دستهای همدیگر رو گرفته بودیم یک دفعه یک آهنگ لایت پخش شد ...ولی از کجا که چشمم به دراکو افتاد
دراکو:این آهنگ مورد علاقهمنه
یه حس شیطنت آمیز کل وجودم رو گرفت
روبهروی دراکو وایسادم و دستم رو سمتش گرفتم
هری:افتخار یه دور رقص رو به من میدید
دراکو:با کمال میل
دراکو یکی از دستم رو تو دستش گرفت و دست دیگش رو روی پهلوم گذاشت بعد با هم سعی کردیم حرکاتمون رو با ریتم آهنگ یکی کنیم ...دراکو دستش رو بالا برد و با اینکارش من رو چرخوند و دوباره به حالت اول برگشتیم ...نفهمیدیم چقدر رقصیدیم اما وقتی آهنگ تموم شد تازه متوجه شدیم که چقدر خسته شدیم ...دست دراکورو گرفتم و سمت وسایلمون رفتیم
روی برف ها نشستیم
دراکو:نمیدونستم انقدر خوب میتونی برقصی؟
هری: تو دوران مدرسم یه دوستی داشتم اون عاشق رقصیدن بود اون بهم یاد داد چطوری برقصم
دراکو:تو دنیای ماگل ها هم مدرسه رفتی
هری:برای یادگیری خوندن و نوشتن آره...اون موقعها نمیدونستم که یه جادوگرم
دراکو:بهرحال رقصت عالی بود
هری:توام عالی هستی
دراکو:میدونم
هری:خودشیفته
و هردومون شروع کردیم به خندیدن...***********************
با صدای صوت قطار از کوپه خارج شدیم .
سکوی نه و سه چهارم
سمت رون و هرماینی برگشتم و اونهارو محکم بغل کردم
هری:به زودی میبینمتون... برام نامه بفرستید باشه.
رون:باشه هری مراقب خودت باش باشه.
هرماینی:هق با رونه
هری:چشم هرچی شما بگید مادر پدر کیوتم
بعد وسایلم ر برداشتم و به جیغ و داد های رون و هرماینی هم توجهی نکردم ...همینطور که مسیر خودم رو میرفتم چشمم به دراکو و پدرش افتاد ،از دور بهش لبخند زدم که اونم جوابم رو با یه لبخند داد.
اینم از سال دوم هری پاتر ....ببینم برای سال سوم چه میکنی پسر.
_____________________
نظری پیشنهادی هرچی دارید بگید
زیاد حرف نمی زنم
شب و روزتون کدویی
🎃💕💕🎃
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم