تابسون تموم شده بود و همه بچهها برای رفتن به سال جدید در حال تهیه لوازم زروری هستن و برای روزهای خوش بین دوستاشو هیجانزدهان ...اما در بین تمام این بچهها یک نفر بدون هیچ هیجان و انگیزهای وسایلش رو تهیه میکرد.
مدام با خود تکرار میکرد که از دورسلیها متنفره و آرزو میکرد که ای کاش میتونست فقط یک بار همهشون رو راهی تیمارستان بکنه...اما نمیتونست.
وقتی به سکوی نه و سه چهارم رسیدم تا چشمم به رون و هرماینی افتاد به سمتشون دوییدم و محکم بغلشون کردم
هری:سلام...دلم براتون تنگ شده بود
روت و هرماینی:سلام هری
هرماینی:برای سال جدید خیلی هیجان دارم ... نمیدونم معلم جدید درس دفاعیمون کیه
هری و رون:مگه ما میدونیم که توام بخای بدونی هیچ کس نمیدونه
هرماینی:وقتایی که همزمان حرف میزنید اعصاب خورد کن میشید.
دست رون و هرماینی رو گرفتم و سمت قطار بردمشون تا جلوی هر بحث مسخره رو بگیرم
*******************
از دروشکه پیاده شدیم که صدای دراکو به گوشم رسید.
دراکو:پاتر تو غش کردی...واقعا غش کردی باورم نمیشه
بعد خودش ب کراب و گویل و پانسی و بلیز شروع کردن به خندیدن.
پسرهی مغرور
رون:دهنت رو ببند مالفوی
لوپین: اینجا اتفاقی افتاده
دراکو :تو دیگه کی هستی
هرماینی:ایشون پرفسور لوپین هستن استاد درس دفاعیمون
دراکو:واوو
*********************دامبلدور:شب همگی خوش...همگی شما دربارهی فرار سیریوس بلک از آزکابان اطلاع دارید...باید بگم که دیوانه سازها برای دستگیری بلک به صورت موقت در هاگوارتز هستن...لازم نیست نگران باشید اونها به تعهد دادن که کاری با شما ندارند اما بهتره که زیاد تنهایی در هاگوارتز سرگردان نباشید...خبر دیگه پرفسور لوپین استاد جدید درس دفاع در برابر جادوی سیاه شما هستن... البته امسال هاگرید به عنوان دبیر جانور شناسیتون در خدمت ما هستن
هاگرید:امیدوارم بتونم از پسش بربیام پرفسور
دامبلدور:خوب دیگه از غذاتون لذت ببرید....یعنی بلک اینجاست ... نگرانم
تو فکر سیریوس بودم که چشمم به چشم های آبی خاکستری دراکو افتاد که با چشمهاش به بیرون اشاره میکرد...تا غذام تموم شد از سرسرا بیرون رفتم داشتم سمت راهروها میرفتم که دستی دور بازوم پیچیدو داخل کمد جاروها هلم داد...
هری: پشمام ریخت دراکو چرا اینطوری میکنیآخه؟
دراکو:حالت خوبه...چیزیت نشد...مرگخوارا چیکارت کردن؟
هری:آروم باش پسر...دیوانه سازها کاریم نداشتن فقط یکم خاطرات بدم رو یادم انداختن و آخرش هم پرفسور لوپین فراریشون داد.
دراکو:مطمئن باشم؟
هری:معلومه...
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که دراکو منو بین بازوهاش زندانی کرد...گرم و آرامش بخش...تنها توصیفی که میتونم برای آغوش دراکو بگم همینه...اما این بحث نمیتونه جلوی شیطنتم رو بگیره
هری:درا جنس تو از سنگه یا فولاد....آخه آدم حسابی چرا انقدر سفتی...استخونهام خورد شد
دراکو:هری اصلا دروغ گوی خوبی نیستی...قلبت داره حرفهای دیگهای به من میگه
هری:قلب من خیلی غلط کردا با تو ... قلب من زیادی داره حرف موفت میزنه تو چرا باور میکنی
دراکو:هری دهنت رو ببند دلم کلی برات تنگ شده بزار همینطوری بغلت کنم ...
هری:راحت باش پسر من که بیکارم تو از آغوش گرم و نرم من لذت ببر
دراکو نیشخندی زد و کمی ازم فاصله گرفت و با دستش چونم رو گرفت وصورتم رو سمت خودش گرفت
دراکو:اعتماد به نفست تو حلقم
بعد هم با خندههای نمکیش دوباره بغلم کرد و سرش رو،روی شونم گذاشت
چه حس خوبی
حس آرامش
امینت
نمیخوام تمومی داشته باشه
آهای روزگار میشنوی نمیخوام تموم بشه
تو حس و حال خودم بود که دراکو ازم فاصله گرفت و بهم نگاه کرد
دراکو:مراقب باش...نمیدونم چرا ولی حس میکنم خیلی به خطر نزدیکی.
هری:بهتره بهش عادت کنی چون خطر عاشق منه
دراکو:خطر خیلی غلط کرده که عاشق تو شده ...
هری:منم بهش همینو میگم ولی انگاری خونه و زندگی نداره چسبیده به من ...خارج از شوخی درا من خیلی وقته دارم با سختیهای زندگی میجنگم ولی مطمئنم یه روزی بلاخره خوشیهای زندگی سراغ منم میاد ...دیگه باید بریم بخوابیم فردا میبینمت پسر بلوند مغروروقتی با اون لبخند شیرینش بهم نگاه کرد و از کمد جاروها بیرون رفت نفهمید که باهام چیکار کرد...مرلین ...
چیکار کنم؟!
این حس چیه!
حسی که وقتی کنار هریم سراغم میاد
این کششی و وابستگی که بهش دارمدلم میخواد هر وقت میبینمش بغلش کنم و عطر موهاش روبو بکشم و صورت ابریشمیش رو ببوسم و نوازش کنم اما میترسم😳
اگه همین دوستی که داریم و از دست بدم چی
نه ...نباید با یه حس که خودم هم نمیدونم چیه و از کی به جونم افتاده،عزیزم رو از دست بدم
من تازه بدستش آوردم و برای محافظت ازش هر کاری میکنم
هری همه چیزمه
نمیزارم
از کمد جاروها بیرون رفتم و سمت خوابگاه راه افتادم ...بین راه به پرفسور لوپین برخورد کرد
لوپین:شب خوش دراکو مالفوی
دراکو:شب خوش پرفسور
لوپین:از پدرت چه خبر ... آخرین بار که دیدمش ۱۵ سالی میشه
دراکو:انتظار دارید چطور باشه پرفسور
لوپین:پر از غرور و ابهت و البته بی احساس ...اما هیچ آدمی تو این دنیا بیاحساس نیست فقط بازیگرن
به هر حال سلام من رو به پدر و مادرت برسون ...شب خوبی داشته باشی
بعد رفتن لوپین گیج شدم منظورش چیه
زیاد ذهنم رو درگیر نکردم و باقی مسیر خوابگاه رو رفتم
...بعداز عوض کردن لباسام سعی کردم اما مگه میشد خوابید همش قیافه هری جلوی چشمام میاومد اون چشمهای سبز و براق،اون پوست ابریشمی که هر لحظه دلم میخواد نوازششون کنم ،موهای پر کلاغیش که همیشه خدا بهم ریختهس ،اندام ریز و بغلش که دلم میخواد که بین بازوهام لهشون کنم
وایسا دراکو
وایسا
وایسا
خاک تو سرت داری به چی فکر میکنی
به هری
به بهترین دوستت
تو خیلی گوه خوردی چند دقیقه پیش تو کمد جاروها راجب حس احمقانت فکر کردی
هری بهترین دوستته که همیشه کنارت میمونه ...
نکنه پنسی یا بلیز تو غذام چیزی ریخته باشن که توهم بزنم !؟!؟!
بهتره بخوابم
این تنها کاریه که از دستم بر میاد
تا خواستم چشمهام رو ببندم دوباره بازش کردم
وایسا اگه بلک بره سراغ هری چی
یا مرلین خول شدم دامبلدور که همین چند ساعت پیش گفت کل هاگوارتز پر دیوانه سازه
یا مرلین دیوانه ساز ها نرن سراغ هری
نه دراکو هری که تنها نیست بین کلی اسکل هم اتاقیه اونها جیغ میزنن هرماینی میاد نجاتشون میده
تازه دامبلدور هست
دیگه احساس کردم دارم بیهوش میشم که چشمام روروی هم گذاشتم و فکرهای بیخودم رو فرستادم تو گوشه ترین نقطه مغزم که فردا بیان سراغم
بعدشم خوابببببب😴
_______________________
خب ببخشید به خاطر آپ دیر به دیرم
امیدوارم تا الان خوشتون اومده باشه
بوس
شب و روزتون کدویی🎃💕💕🎃
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم