لاکهارت روی سکو اومد و شروع کرد به راه رفتن.
لاکهارت:سلام به همگی ....همه منو میبینن و صدام رو میشنون... خوبه ....به خاطر اتفاقات اخیر پرفسور دامبلدور
از من خواهش کرد که شما رو با دوئل کردن آشنا کنم و همینطور یاد بگیرید چطور از خودتون دفاع کنید،برای همین پرفسور اسنیپ رو به عنوان دستیارم انتخاب کردم
البته قول میدم استادتون زنده از اینجا بیرون میره.
بعدم لبخند مضحکش رو به رخ کشید .سریع پشت رون قایم شدم و سعی کردم اون صدای دخترونم رو تنظیم کنم
هری:ولی پرفسور لاکهارت من بیشتر نگران شمام ...خواهش میکنم مراقب خودتون باشید ما شمارو زنده میخوایم.
بعد از حرف من لاکهارت با چشماش دنبال صاحب صدا بود اما کسی به روی خودش نیاورد البته اگه قیافه سرخ شده هرماینی و رون رو فاکتور بگیریم چون اونا تنها کسایی بودن که صدای دخترونه من رو شنیدن .
تو اولین حرکت دوئل ،لاکهارت پخش زمین شد.
لاکهارت:پرفسور اسنیپ باید بگم که کاری که کردید کاملا قابل پیش بینی بود و من فقط اجازه دادم بهم برخورد کنه.
بعد کمی دوئل کردن لاکهارت همش پخش زمین شد و آخر اسنیپ تصمیم گرفت که هر کدومشون یک نفر رو انتخاب کنه و دوئل کنن و از شانس خوشگلم منو مالفوی انتخاب شدیم .
شرایطم رو حتی نمیتونم برای خودم توضیح بدم یه بار من پخش زمین شدم یه بار مالفوی آخر سر هم اسنیپ در گوش مالفوی چیزی گفت که لبخند شیطانی مالفوی رو مخ ترین چیزی بود که میشد دید.
مالفوی:سِوِن سوتین(مطمئن نیستم تلفظش درسته یا نه)
بعد یه مار از چوب دستیش بیرون زد ... آخه مار خدا حداقل خفاشی، زنبوری،چیزی نه مار... مار گنده همینجوری که واسه خودش وول میخورد و نیشش رو به همه نشون میداد به سمت جاستین میرفت و دهنش روباز تر میکرد اوضاع داشت بدتر میشد
هری(با زبان ماری):برو عقب ...کاری باهاش نداشته باش
مار که عقب تر میرفت تازه چشمم به همه افتاد که با بهت بهم نگاه میکردن ...بعد چند ثانیه اسنیپ با یه طلسم مار و تبدیل به خاکستر کرد.
جاستین:تو چیکار کردی...
*********************
از وقتی که فهمیدم تو چه دردسری افتادم آرامش ندارم ... از وقتی که جاستین هم خشک شد همه منو به چشم یه قاتل نگاه میکنن.
چیزی تا سال نو نمونده بود و من تمام روز رو تو جنگل ممنوعه بودم به زندگی مزخرفم فکر میکردم به اینکه قراره چه اتفاقی برام بیافته... به ساعت مچی قدیمی و کهنم نگاه کردم و شروع کردم به شمارش معکوس...
11...10...9...8...7...6...5...4...3...2...1...0
از روی زمین بلند شدم تقریبا با صدای بلندی گفتم.
هری:جنگل ممنوعه سال نو مبارک
برفی بود که از آسمون روی موهام میشستن،تو آرامشی بی نقص غرق شده بودم که صدای شکستن شاخهای به گوشم رسید سریع چوب دستیم رو از ردام بیرون آوردم و به سمتی گرفتم .
هری:کی اونجاست؟
تا خواستم حرکتی کنم با مالفوی روبهرو شدم.
مالفوی:تو اینجا چیکار میکنی پاتر نکنه دلت میخواد که امتیاز گروهت رو پایین بیاری...
هری:مالفوی خودت هم شرایطت هیچ فرقی با مال من نداره...
هر دومون ساکت شدیم و من دوباره سر جام نشستم و اونم مقابلم نشست.
هری:مالفوی... کریسمس مبارک
مالفوی(با تردید):آممممم....کریسمس توام مبارک پاتر
هری:ممنون
درباره هردوتامون ساکت موندیم
هری:چرا اومدی بیرون!؟ اونم تنهایی !!؟؟
مالفوی:آدم ها بعضی مواقع به تنهایی نیاز دارن.
هری:هق باتوعه
مالفوی:چه حسی داره که وارث سالازار اسلایدرینها باشی.
هری:مالفوی خودت هم خوب میدونی که من وارث سالازار
نیستم.
مالفوی:ولی به خاطرش کلی مشهور شدی
هری:شهرت چیه وقتی همه یه چشم یه قاتل نگاهت میکنن،این اصلا خوب نیست ...همیشه آرزو میکردم به جای اینکه "پسری که زنده مونده" یه پسر معمولی کنار پدر مادرم باشم.
(با یاد آوری کاری که با بچه ها کردیم خنده کوتاهی کردم.)
میدونی قبل از اینکه این مهارت زبان ماری رو همه متوجه بشن رون و هرماینی فکر میکردن که تو وارث سالازار هستی.
مالفوی(با خنده):من ...آخه چرا من
با بهت بهش نگاه کردم و اصلا توجهی به حرفش نداشتم.
مالفوی:چت شده پاتر؟!
هری:خنده قشنگی داری مالفوی چرا اطرافیانت رو از دیدن لبخندت محروم میکنی؟
مالفوی(با قیافه پوکرش):به تو ربطی نداره پاتر....میدونی پدرم همیشه میگه خنده یا لبخند اینها ابزاری برای ضعیف شدن هستن
هری:وات د فاک ... این چه کصشریه که بهت میگن...
مالفوی:پاتر این حرف پدرمهها
هری:مالفوی...محض رضای مرلین ازت خواهش میکنم که برای یه بارم که شده حرف خودت رو بزن
مالفوی:منظورت چیه؟!
هری:تو تمام این دوسال که باهات آشنا شدن تو مدام میگی
پدرم اینو گفت، نظر پدرم همینه ؛پدرم میگه این درسته، پدرم میگه این اشتباهه... پس خودت چی دراکو نظر و اعتقادات خودت چی... منو تو تا چند سال دیگه از هاگوارتز
میریم و یه آدم مستقل میشیم اونوقت بازم میخوای بگی پدرم ... با کسی ازدواج کنی که اون میخواد با کسی دوس بشی که اون میخواد... همون قدر که پدرت هق انتخاب داره تو هم هق انتخاب داری.تاحالا شده چیزی بخوای چیزی از ته قلبت.
دراکو:معلومه...
دلم میخواست ...میخواستم با تو دوس بشم اما
تو...
هری:منم میخواستم باهات دوس بشم اما تو به رون و هرماینی که تنها کسایی هستن که دارمشون بی احترامی
کردی من چطور میتونستم پیشت باشم درحالی که باید همیشه شاهد دعوای شما سهتا باشم و آخر باید یکیتون رو انتخاب میکردم ... من نمیخواستم کسی رو به کس دیگهای ترجیح بدم برای همین تصمیم گرفتم قبل هر وابستگی جلوی هر احتمال مزخرفی رو بگیرم.
دراکو:واقعا ...؟
هری:معلومه ... توهم لیاقت زندگی کردن و یه دوستی سالم رو داری
از جام بلند شدم و به سمت دراکو رفتم
هری:بیا از نوع شروع کنیم دراکو (دستم رو سمتش گرفتم)حاضری دست دوستی منو قبول کنی؟
دراکو:البته هری
هر دو پسر بدون اینکه متوجه بشن به هم دیگه لبخند شیرینی زدن و دست همدیگر رو فشردن .انقدر تو دنیای جدید خودشون غرق شده بودم که متوجه نشدن مرد سیاه پوش که تمام مدت شاهد گفتگوی اونها بود ازشون دور میشه و برای اولین بار بیخیال قوانین شد تا اونها برای یک شب بدون مشکلات خوشحال باشن.
_______________________
های گایز چطورید
تا وقتی که نت قطعه من پست هارو مینویسم
تا وصل شد آپ میکنم
اینم از اولین قدم برای نزدیکی این دوتا جیگر
مراقب همدیگه باشید شب و روزتون کدویی
🎃💕💕🎃
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم