۲ هفته بعد
همه چیز به معنای واقعی نابودشده بود
مدرسه تبدیل شده بود به پادگان نظامی
قانونهای بیموردی که نمای کل راهرو هارو پوشونده بودو حسابی از ریخت افتاده بود
وحشتناک ترین اتفاق هم ...مدیر بودن امبریچه
بعد از مجازات وحشتناک اعضای ارتش (نمیخوام یادآوری کنم)نصف بیشتر بچه ها که نیاز داشتن به بیمارستان مراجعه کنن بهشون اجازه نداد ... زخمهاشون جوری بود که با اسپیل هم خوب نمیشد (به عبارتی طلسم شده بود) از دست اسنیپ هم کاری ساخته نبود
زخم خیلیها شون از جمله خود هری ،داشت عفونت میکرد
اونوقت من ....هیچ کاری از دستم برنمیاومد
تا پامو داخل خوابگاه گذاشتم بلیز سمتم اومد که با اشاره بهش گفتم توضبح بده
بلیز:پاتر داشت از دودکشا فرار کنه که امبریچ گرفتش خواست با کروشیاتوس ازش حرف بیرون بکشه که هرماینی یه چیزی گفت ...بعد امبریچ و پاتربا اون ویزلی و دختر دورگه رفتن سمت جنگل ممنوعه ...از اون موقع امبریچ غیبش زده ...این همه اتفاق افتاده و من ازش بیخبرم ...
دراکو:پاتر و بقیه چی شدن
بلیز:اون سه نفر با پنج نفر دیگه (چرا همه جا گفتن ۷ نفر بودن من شمردم میشدن ۸ نفر...هری رون هرماینی جرج و فرد نویل جنی لونا) کلا ناپدید شدن
سریع از کنارش رد شدم تا برم پیش اسنیپ که صدام کرد
بلیز:مالفوی ...اسنیپ هم غیبش زده
دیگه نمیتونستم آروم باشم
هری
هری
مرلین
چیکار کنم
من کی انقدر بیعرضه شدم
پسری که عاشقشم کجاست*************************
وزارت خونه
بلاتریس:مننننننن سیریوس بلکو کششششتم ....منو میخوای .... دنبال منی ...بیا منو بگییییییرررر
هری با دردی که تو سینش بیشتر و بیشتر میشد دنبال بلاتریس میرفتو به سمتش اسپیل پرتاب میکرد
هری:استوپفای
بلاتریس پخش زمین شدو چوب دستیشو سمتش گرفت
اون ورد ممنوعه رو بلد بود ...اما اون اینکارو نمیکرد
اون آدمش نبود
صدا...اون صدای نحس درست کنار گوشش بود
سرمایی که از دهنش بیرون میاومد هری رو به لرزه انداخت
ولدمورت: بگو هری...انجامش بده...اون بلک رو کشت...تو هم باید اونو بکشی
هری:نه
بلاتریس سریع فرار کرد
درد زخمش با قلبش امانشو بریده بود
لرد سیاه مقابل ایستاد
ولدمورت:بیعرضه...من بهت اجازشو دادم اما تو گذاشتی اون فرا کنه
هری:ما مثل هم نیستیم
لرد عصاشو سمت هری گرفت تا خواست که به اون حمله کنه دامبلدور از راه رسید و هری رو کنار زد
اون ولدمورت رو توی چنگار خودش گرفته بود کارش تمام شده بود که یکی از مرگ خوارها به دادش رسید
دامبلدور تا خواست بهش حمله کنه اون مثل دیوانه سازها به سمت هری حمله کرد اما هری این اجازه رو بهش نداد
اجازه نداد وارد ذهنش بشه
ولدمورت:با من بیا
هری:تو هیچ وقت معنی عشق و محبت و دوستی رو نمی فهمی
فریاد ولدمورت بود که سالن وزارت خانه را به لرزه در آورده بود
اون طرف سالن تمامی کارکنان وزارت خانه که در راس انها وزیر سحرو جادو ایستاده بودن از شدت ترس و بهت خشک شده بودن
ویز:ولدمورت برگشته
همه به خودشون اومدن و به سمت دامبلدور و هری پاتر رفتن
هری بیهوش در آغوش دامبلدور بود
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم