صبح با بدبختی رون از رخته خواب جدام کرد
یعنی اگه به خاطر هاگرید نبود محال بود الان اینجا باشم.
از سراشیبیها پایین رفتیم به کلبه هاگرید رسیدیم...مرلین جدوآباد هاگرید و دامبلدور رو بیامرزه که کلاس و بیرون تشکیل میکنن...
رون:یا مرلین....این کتابه با هیولا
رد نگاه رون رو گرفتم که به نویل رسیدم
نویل بانمک و دوستداشتنی ما در حال کشتی گرفتن با کتاب بود
هری:فکر نکنم هیولا باشه فقط یکمی سگ اعصابه...آمم پرفسور چطور میشه این کتاب رو آروم کرد (سعی کردم لبخند گرمی داشته باشم تا استرسی که تو چهره هاگرید بود رو کم بکنم و بهش بفهمونم که نگران نباشه )
هاگرید:نوازشش کنید
بعد همه بچه ها شروع کردن به نوازش کردن کتابهرماینی:لعنت به این زندگی
هری:چیشده
هرماینی:تو این کلاس اسلایدرینها هم هستن
هری"دَدَ(😆هری پاتر ترک میشود😂).
یعنی درا هم اینجاست!!!
خب از یه طرف خوشحالم که هست و از یه طرف دیگه نگرانم یه وقت با رون و هرماینی بحثی بینشون پیش نیاد سعی کردم اصلا به هیچ کس توجهی نداشته باشم و به خونه کوچولو و با نمک هاگرید و کدوهای بزرگی که تو باغچش بود نگاه کنم ...فکر کنم هاگرید بزاره با کدوهاش کیک یا آب کدو حلوایی یا خوراک درست کنم...تو فکر این بودم که چطوری مواد کیک رو جور کنم که صدای درا منو از فکر بیروت آورد
دراکو:هی پاتر مرگخوارها اینجان
وقتی به سمتش برگشتم دیدم درا و کراب و گویل کولای رداهاشو رو روی سرشون رو انداختت و دستاشون رو سمت گرفتن و صدای ترسناک اما بانمکی از خودشون درآوردن... به مرلین قسم خودمو پاره کردم تا نخندم ...تو روحت درا...
دراکو:چیشده پاتر ترسیدی نترس اینجا نیستن اگه باشن ما زودتر از خودت با خبر میشیم میدونی چطور
همینطور که داشت بهم نزدیک میشد میتونستم او شیطنت رو تو نگاهش ببینم
دراکو:چون وقتی اینجا بیان تو بلافاصله تو بغل یکی از رفیقات غش میکنی
بعد هم پنسی از پشت حالت غش کردن به خودش گرفت و خودش و تو بغل بلیز انداخت...همه بچه ها به این صحنه میخندیدن امامن تغییر موود دراکو رو حس کردم چشماش پر از شیطنت نبود عصبی بود نگاه بدی به پنسی انداخت هرماینی:وایی چقدر خنده دار
رون:ولشون کنید لیاقت ندارن باهاشون دهن به دهن بزاریم
کراب:پس تو لیاقت داری صورت اسهالی
هری:دهنت و ببند کراب وگرنه به سگم میسپرم جوری بگات که نفهمی چطوری باسنت به چوخ رفته
کراب با صورت گوجهایش خواست چیزی بگه که بادیدن یه چیزی صورتش عین گچ دیوار شد(تغییر رنگش خیلی جالبه)...البته کل بچه ها همینطوری شدن به پشت سرم برگشتم که هاگرید و با یک موجودعجیب غریب دیدم ... هیکلش اندازهی یه بچه فیل بود اما بدنش شبیه اسب اما پاهاش شبیه گوزن بود و دستاش مثل پنجه های یک عقاب بود کله و بالهاش شبیه عقاب بود کل بدنش هم از پر های آبی و خاکستری بود مثل چشمهای درا... واوو
هاگرید:بچه ها نترسید این یه هیپوگرافیه اسمش کج منقاره ... این موجودات خیلی مغرور هستم و البته وحشی باید خیلی مراقب باشید ...خوب من یک داوطلب نیاز دارم
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم