خب عالیشد عالییییی
درست یه ساعت بعداز مسابقه مرگخوارهاو دیوانهسازها
سروکلشون پیداشد و یکم شلوغکاری کردن...ولی از وقتی که بهوش اومدم تا همین امروز جای زخمم بدجور میسوزه...
خیرسرم اومدم از بابام راه چاره بگیرم زدم همه چیزو کنفیکون کردم
حالا آقا روزی۵ بار برام نامه میفرسته
هعیی بهش میگم پدرمن نده،پیامونامه و چمیدونم اینارو نفرست ولی کو گوش شنوا.
حالا اینجاش خوبه....فقط سوال من اینکه چرا منبدبخت، من دربهدر نمیتونم نمیتونم بدون دردسر زندگی کنم
.
.
.
امسال مدرسه ما مسابقات جام آتشین سه قهرمان رو برگذار میکنه و ازدوتا مدرسه دیگه که مال شمال و دریاهای آزاد بودن اومدن و از هر کدومشون برنامه خاصی رو اجرا کرده... والا برنامههم نبود شمالیها همش چوب کوبوندن به زمین و دختراهم همش باسنشون و تکون میدادن...
اینجاش که هیچی
چوچینگ که یکی از دخترای جذاب مدرسس هی به من بدبخت نگاه میکنه،چمیدونم چشمک میزنه،عشوهخرکی میاد پاهاشو تکوتکو میده...حالا من از این کارش خندم گرفت آبی که داشتم کوفت میکردم از دهنم ریخت
😖😖 ...
حالا درا هم هعی برای من قیافهمیگیره و بهم چش غره میره...ولی فک کردی دراخان ...به من میگن هری...هری چش قشنگ منتظر باش که میخوام بیام سراغتتقریبا همه بچهها شامشونو خورده بودنو طبق معمول رونهم درحال خفه کردن خودش بود و از اونجایی که نه رون نه درا بهم توجهی نمیکردن منم سریع دست هرماینی رو گرفتم و با آخرین توانم از سالن زدم بیرون سمت خوابگاه رفتم ،هرماینی هم انقدر تو شوک کارم مونده بود که تو طول راه اصلا دهنشو هم باز نکرد
وقتی رمز ورودی رو گفتم سریع سمت هرماینی برگشتمو شونههاشو گرفتم
هری:خواهری عین خر تو گل گیر کردم ... من چند وقتیه با یه نفر رل زدم فقط نمیتونم بگم کیه ...چون نه من نه خودش آمادگیشو نداریم حالا بیخیال این حرفا بخاطر عشوه اومدن این چوچینگ داره حرص میخوره میخوام باهاش یکم حرف بزنم و از دلش دربیارم فقط اگه میشه اون چادور مسافرتی رو بهم بده تا من هم شنلمو بردارم هم خوراکی یکم بردارم ممکنه شب دیر بیام یا اصلا نیام فقط جان من فعلا به رون چیزی نگو تا اوضاعمون یکم جدی بشه قول میدم خودم بهش بگم ...حالا کمکم میکنی خواهری؟😟😶
...
هری:چرا هیچی نمیگی؟
هرماینی:چون تو شوکم...
سریع گونشو بوسیدم
هری:جبران میکنم خواهری ...حالا کمکم میکنی
هرماینی لبخند مهربونی زدو محکم بغلم کرد
هرماینی:معلومه دیوونه مگه میشه کمکت نکنم...وایی خدایا هری(با دستاش صورتمو قاب گرفت و صورتمو بوسید) باورم نمیشه عاشق شدی...خیلی خوشحالم کردی...میدونی تو بیشتر از ما حق زندگی کردن داری پس از بودن کنارش لذت ببر
سمت اتاقش راه افتاد اما وسط راه پشیمون شدو برگشت سمت
هرماینی:اما بهش بگو اگه بخواد اذیتت کنه خودم شده به هر روشی که وجود داره میامو پدرشو درمیارم .
با یه چشمک منو تو حس شیرینی تنها گذاشت
سریع سمت اتاق سال چهارمیها رفتم و دنبال وسایلم گشتنم...خودشه سریع چمدونمو روی تخت گذاشتمو بازش کردم ...شنل و خوراکیهای مورد علاقه خودمو درارو که با جادو کوچیکشون کردمو تو یه شیشه گذاشتمو برداشتمو
تو جیب شلوارم گذاشتم که صدای در اتاق اومد پشت بندش هرماینی اومد داخل...
هرماینی:هری این کیف منه توش چادرو یکمی هم خوراکی هست فقط مراقب خودتون باشید که یوقت گیر نیفتید
کیف کوچیکی که سمت گرفته بودو ازش گرفتمو گونشو بوسیدم
هری:مرسی خواهری
هرماینی:به سلامت

ANDA SEDANG MEMBACA
Our Life[Drarry]
Fiksyen Peminatمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم