ساعت دقیقا نیمه شب رو به من نشون میداد ...درست یکسال پیش هاگرید تو همچین شبی زندگی من رو زیرورو کرد،یکساله که زندگی زیبایی رو تجربه کردم که پر از خطر بود اما حداقل آدمهایی رو پیدا کردم که بهم ایمان دارن و این من رو خوشحال میکنه.
داشتم تو این شب به لحظه های خوب بدی که توی هاگوارتز گذرونده بودم فکر میکردم که صدای دادلی گوشهام درد گرفت
دادلی:هریییییییی من گشنمه برام خوراکی بیار،زووودباش.
چشم ام رو تو حدقه چرخوندم به سمت آشپزخونه رفتم و سینی رو برداشتم و توش رو پر از شکلات و شیرینی های مختلف چیدم با دیدن این خوراکی ها ضعف کردم اما نمیخواستم بیشتر از این اذیت بشم.
با یاد آوری دیشب دوباره عصبی شدم ...الف خونگی که معلوم نبود خدمت گذار کی بود اومده بود پیشم و چندتا اخطار داد که همشون به نرفتن من اشاره داشت و آخرش هم اون کیک بزرگ رو روی سر مهمون های دورسلی ها انداخت،اونها هم رفتن من به هاگوارتز رو تبدیل به رویا کردن و از طرفی هم اون ته مونده غذا هم دیگه سهمی نداشتم....فکر کردن به تمام این سختی هارو با یک آه از ذهنم بیرون کشیدم و سینی رو برداشتم و به سمت اتاق دادلی رفتم .
بعد از خوردن دادلی و شستن ظرفهاش به اتاقم رفتم و به خولی رفتم.
بین خواب و بیداری بودم که صدایی شنیدم...از جام نیمخیز شدم و عینکم رو از روی میز پیدا کردم و دنبال منبع صدا گشتم که چشمم ب پنجره خورد ...مرلین ...باورم نمیشه رون و جرج و فرد که سوار یه ماشین پرنده بودن و درست روبه روی پنجره من بودن از خوشحالی سریع پنجره رو باز کردم وبا لبخند نگاشون کردم.
رون:سلام هری
جرج و فرد هم زمان:چطوری هری
رون:زود چمدونتو جمع کن باید سریع از اینجا بریم.
با انرژی که نمیدونم یکدفعه از کجا به سراغم اومد شروع کردم به سراغ چمدون بسته شدم رفتم و همراه با هدویگ کنار پنجره گذاشتم و خودم هم سریع آماده شدم .
وقتی که حفاظ پنجره اتاق به دست ویزلی ها کنده شد صدای بدی کل محله برداشت ،سریع چمدون و هدویگ رو دست پسرا دادم و تا خواستم خودم هم سوار ماشین بشم شوهر خالم از راه رسید و پام ر محکم گرفت و از سعی داشت که مانع رفتنم بشه که با حرکت جرج ماشین سرعت بیشتر شد و شوهر خاله با شدت از پنجره روی بوته ها افتاد .سعی کردم دیگه به دورسلی ها توجهی نکنم و از بودن با ویزلی ها نهایت لذت رو ببرم.
رون:راستی هری تولدت مبارک
با خوشحالی تمام به بهترین دوستم چشم دوختم و بهش
نگاه کردم
هری:ممنون رون
تو تمام مسیری که داشتم به منزل ویزلیها حرکت میکردیم
به منظره روبهروم نگاه میکردم.
هری:رون اگه کسی به خاطر خونه و محل زندگیت اذیتت کرد من کاملا بهت حق میدم اگه با مشت بزنی تو دهنش.
رون:واقعا
هری:معلومه...اینجا عین بهشته...هواش هوای زندگیه
رون با لبخند به بهترین دوستش نگاه میکرد ،از تعریف اون خیلی خوشحال بود چون هیچکس تابه حال این حرف رو بهش نزده بود.
بالاخره روبهروی عمارت قدیمی ویزلی ها فرود اومدیم و من به عمارت به ظاهر داغون اما برای من زیبا ترین بود نگاه میکردم
___________________________
خب اینم پارت اول اگه جون داشته باشم بازم امشب یکی
دیگه میزارم
و خواهشا حمایت هم فراموش نشه
هر چه حمایت بیشتر فعالیت بیشتر
دوستون دارم 😙😙
YOU ARE READING
Our Life[Drarry]
Fanfictionمن همان درخت تنومند میشم که تو گرمای تابستون زیر سایهش پناه میبردی پس حالا ترکم نکن که جز تو کسی را ندارم