*2*

293 32 1
                                    

میشه گفت ویزلی ها دوست‌داشتنی‌ترین خانواده‌ای بود که تو عمرم دیدم .
وقتی که به خاطر گردو خاک دودکش اسم خیابان رو اشتباه تلفظ کردم و از اون مغازه عجیب سر درآوردم ،به تور واضح میتونم بگم پشمام ریخت؛مخصوصا وقتی که مالفوی و پدرش رو دیدم تعجبم بیشتر شد...
***************
هری:رونالد ویزلی کجای حرفم عجیب بود!؟
رون:همه جاش آخه این مرد کجاش روانی میخوره؟
هری:همه‌جاش آخه آدم چقدر میتونه اسکل باشه؟
هرماینی: هری به نظر من تو زیادی نسبت بهش توجه میکنی بهتره به درس‌هات توجه کنی.
کمی خم شدم  دستم رو به سمت هرماینی دراز کردم
هری:عمر شمارا خواهم انجام داد جغد دانا
همین حرف کافی بود تا هرچی  کتاب داشت رو به کتف من بکوبونه...
هری:توف تو روت هرماینی
هرماینی و رون یه وضع داغون من مدام میخندیدن... از طرفی خاله مالی با مادر هرماینی صحبت میکرد.
  خاله مالی:بله خانم گرینجر من مراقبش هستم نگران نباشید ...خب دیگه خدا نگه دار .
و بعد خاله مالی به سمت ما اومد
خاله مالی:خب پسرا هرماینی این چند روز آخر تعطیلات ر کنار ما میگذرونه.
هری:عالیه ...دیگه قرار کجام رو به چوخ بدی دختر.
هرماینی هم با پرویی تمام لبخند شیطانی زد:
هرماینی:نمیدونم بستگی به خودت داره
پس این زندگی نرماله ...میخوام نگه‌ش دارم هر تور که شده.آههههه...مرلین
خرید های تموم شده بود که یک دفعه صدایی من ر سر جام میخکوب کرد....
صدا1:جیمز بهتره از کارت خجالت بکشی
صدا2(جیمز): معلومه چون قصد من فقط شوخی بود از عمد اینکار‌ رو که انجام ندادم.
قلبم حس عجیبی داشت،جوری تو سینم پمپاژ میکرد که انگار جاش تنگه و می‌خواد بیاد بیرون و فضای بیشتری و داشته باشه.تو یک تصمیم به سمت هاگرید رفتم.
هری:هاگرید میشه همین الآن ازت درخواستی داشته باشم.
هاگرید:البته هری.
هری:اگه برات مشکلی نداره میخوام امروز برم به خونه‌ی پدر و مادرم.
با مکث طولانی هاگرید تمام انرژیم مثل نسیم بهاری از وجودم رد شد و رفت .
هاگرید: تو مطمئنی هری که میخوای به اونجا بری.
هری:معلومه....اما اگه نمیت‌...
هاگریدسریع وسط حرفم پرید
هاگرید:این چه حرفیه وسایلت رو به ویزلی‌ها بسپر و بعد بیا سوار موتور بشیم ...
سریع وسایل رو به خاله مالی سپردم و پشت هاگرید سوار موتور هاگرید شدم .
موتور سواری عالی بود با اینکه به خوبیه نیمبوس نمیشد
اما خوبیه خودش رو داشت .انقدر تو حس پرواز با اون موتور قدیمی بودم که متوجه نشدم که هاگرید بدون اینکه کسی متوجهش بشه فرود اومد .
هاگرید:هری میدونی بعد اون بین تو و همون اسمشو نبر ،خب اون خیلی عصبی بود و انرژیش داشت از دست میداد و همین اتفاق باعث شد خونه یجورایی داغون بشه
پس با دیدن شرایط خونه زیاد تعجب نکن باشه ....
بدون اینکه حرفی بزنم سرم رو بالا و پایین حرکت دادم و به خونه انگار قبلا ظاهر ساده‌ای داشت نگاه میکردم که حالا میشه گفت شبیه خونه‌هایی شده که تو فیلم‌های ترسناک ماگلی ازش استفاده میکن ...این خونه‌ی منه همین ازش باقی مونده....بغض عجیبی تو گلوم رو گرفته بود اما خودم رو کنترل کردم .
الان نه هری الان وقت گریه نیس هنوز اون درد خودش رو بهت نشون نداده حالا فقط به خاطر یه خونه میخوای گریه کنی ....
اما قلب پسرک این حرف رو نمیزد اون بغض داشت به خاطر زندگی کوتاه والدینش به خاطر بچگی که نکرد محبتی که ندید
زبانش دروغگوی خوبیه اما قلبش مدام حقیقت را یاد‌آورش میکرد که تو کیهستی و چه کسی بودی و این روح پسرک رو زخمی میکرد.دلش میخواد فریاد بزنه بگه من نمیخوام  هری پاتر باشم میخوام یه پسر بچه عادی کنار والدینم تو خونه کوچیکمون باشم همین خواسته زیادیه .... اما هم حرف‌هاش رو تو دلش چال کرد که مبادا کسی از دردش خبر دار شود .
همراه هاگرید به اطراف خونه سرک کشیدیم و بعد از نگاه کردن به خونه و وسایل داغون خونه سمت پله‌ها رفتیم
هاگرید: درست ۱ ساعت بعد از مرگ پدر مادرت خبرش به دامبلدور رسید و اون من رو مامور کرد که تورو با خودم به هاگوارتز ببرم و خودم شخصا تا مدت کوتاهی از تو مراقبت کنم ."با دستش به یکی از اتاق های سمت چپ اشاره کرد."اون اتاق توعه هری.
به جایی که اشاره کرد نگاه کرد نگاه کردم و سمت اتاق رفتم و درش رو باز کردم ...اتاق نوزادی که روبه روم بود میشه گفت زیباترین اتاقی بود که دیدم با اینکه هیچکدوم از اون وسایل ها گروم قیمت نبودن اما خیلی زیبا بود.
غرق افکارم بودم که صدای گریه هاگرید توجهم سمت اون جلب شد.چیشده؟
هری:چیشده؟
هاگرید:وقتی که وارد اتاقت شد ...مادرت درست جلوی همین تخت افتاده بود و تو توی تخت نگاهش میکردی و بی صدا گریه میکردی...."شروع کرد به گریه کردن"تا...
اینکه‌...
هری: چی هاگرید؟
هاگرید: دامبلدور علاقه زیادی به تو داشت برای همین جیمز و لیلی تا جایی که میتونستن از تو عکس میفرستادن و تو نامه‌هاشون به دامبلدور می گفتن که تو تنها میتونی کلمات نامفهومی رو بگی ولی هنوز نتونستی مامان یه بابا رو بگی حتی تو آخرین نامه‌ای که فرستادن همین حرف رو زدن .
اما ...‌وقتی که من اومدم و تورو بغل کردم ...تا خواستم از اتاق بیرون برم تو ....دست‌های کوچولوت رو سمت مادرت گرفتی با صدای قشنگت گفتی ماما بعد که چشمت به جیمز افتاد اون رو بابا صدا زدی....
حالا دیگه من هم با هاگرید اشک میریختم و از اتاق خارج شدم که چشمم به اتاق روبه رو افتاد که بیشتر شبیه اتاق کار بود .... اتاق ساده‌‌ای بود اما زیبایی خاصی داشت سمت راست اتاق یه کتاب خونه نسبتا بزرگ بود و سمت چپ هم پنجره بزرگی بود که دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود .سمت میز کار رفتم که چندتا نامه که روشدن پر‌از خاک بود چشمم رو گرفت که روی همشون با دست خط خوش نوشته بود "برای تنها پسرم هری از طرف بابایی
نامه هارو برداشتم و خواستم بازش کنم که هاگرید صدام زد
هاگرید:هری دیر شده باید سریع تر برگردیم.
هدی:باشه اومدم .
نامه هارو برداشتم و همراه هاگرید از خانه داغونی که مطلق من بود بیرون اومدیم و سوار موتور شدیم احساس کردم هاگرید خیلی دپرس شده برای همین دستام رو محکم  دور کمرش گذاشتم
هری:ممنونم هاگرید به خاطر همه چیز ...مرسی که هستی.
هاگرید که وضعیت پیش اومده راضی بود لبخندی زد و به سمت عمارت کوچیک ویزلی ها پرواز کرد.هاگرید تمام مدت آرزو میکرد که هری بتونه زندگی خوب و بدون دردسری داشته باشه اما این مرد از علاقه درد نسبت به هری فعلا بیخبر بود. هیچکس نمی دونه که درد چقدر شیفته چشمهای یاقوته هری شده.
________________________
خب سلام
قرار بود دیشب این پارت رو بزارم ولی خب
گوشادیم اومد پس بخونیدو کیف کنید شب تون کدویی فعلا بوس باییی😙😙

Our Life[Drarry]Where stories live. Discover now