9

142 30 7
                                    


با اینکه آمدن غذا بهانه شد تا از سر میز کار بلند شود و خود را به اجبار از دیدن این پسرک دوست داشتنی محروم کند اما قضیه سر میز غذا بدتر ادامه پیدا کرد!بیو مثل یک بچه دو سه ساله غذا میخورد و فرم جمع کردن دهانش در حین جویدن و لیسیدن لبهایش بعد از قورت دادن هر لقمه، نگاه بایبل را قفل کرده قلبش را بازی میداد!حس جدید دیگری در حال شکل گرفتن بود.انگار حالا می توانست جاناتان را درک کند وقتی مواظب او بود...یا هر پدری که بخاطر خانواده اش کار میکند و در تلاش است امنیت و شادی و سلامتی بچه اش را فراهم کند.فکر نمیکرد چنین لذتی داشته باشد.حس غرور وقدرتی که حتی بعد از سخت ترین مسابقات هم تجربه نکرده بود.ولی قسمت خنده دار ماجرا اینجا بود که این حس را نسبت به بیو داشت.بیگانه ای که هنوز یک روز از ملاقاتش نگذشته و حتی چند سال هم از او بزرگتر بود.عجیب تر اینکه او همزمان میل و

کشش جنسی قدرتمند و نادرستی هم نسبت به او حس میکرد!

بیو متوجه نگاه خیره و تیز بایبل بود و حتی چند بار از هیجان نگاه خمار او غذا به گلویش پریده کم مانده بود خفه شود ولی عمداً و با سماجت پرخوری میکرد تا به بایبل فرصت سوال پرسیدن ندهد.می دانست دیر یا زود باید در مورد رفتن و ماندن او صحبت کنند و او هنوز آماده نبود!هر چند مجبور بود آنجا را ترک کند اما نمی توانست و نمی خواست از بایبل دل بکند.بدبختی این بود که برای ماندنش هیچ حرف و دلیلی نداشت و هر قدر میگشت بهانه ای پیدا نمیکرد.شاید اگر خانه و زندگی بایبل مال خودش بود میتوانست پیشنهاد کمک در کارهای خانه را بدهد یا هر چیزی شبیه آن ولی در آن شرایط که بایبل به او نیاز نداشت و از طرفی او باید از مردان باشگاه مخفی میشد در آن خانه ماندن غیرممکن بنظر می آمد!

بایبل برعکس بیو نمی توانست دیگر چیزی بخورد.پس سهم خودش را جلوی بیو کشید تا سر او را با خوردن گرم کند و زمان بیشتری برای تماشای این پسر زیبا داشته باشد.کاش می توانست کمی بیشتر نگهش دارد شاید برای همیشه!ولی توانستن به کنار آیا واقعاً میخواست؟ چطور میتوانست از پس این احساسات بهم ریخته و خطرناک بربیاید؟!آیا از همجنسگرا شدن نمیترسید؟مسلماً موضوع فقط جسمی و جنسی نبود.ذاتاً رفتار و دیدگاه غیراخلاقی مایل و اطرافیانش باعث شده بودند در رابطه سختگیر نباشد ولی این بچه طرز فکر و روحیات او را هم تغییر می داد و او در مقابل هجوم تجربیات جدید و ناشناس نمی دانست چکار کند و چطور رفتار کند!حتی درست و غلط را هم گم کرده در دنیای رنگین و خیره کننده ای سرگردان شده بود.

"خیلی خوشمزه بود...هوف!"بیو در مرز ترکیدگی دست کشید و خود را

به پشتی صندلی رها کرد:"خیلی وقت بود غذای تایلندی نخورده بودم دستت درد نکنه"

بایبل هم عقب لمید و چشمانشان بالاخره بهم افتاد.

"تو خونه درست نمی کردید؟"

Fight4uWhere stories live. Discover now