تا از دستشویی خارج شد بوی سوپ که داشت ته میگرفت به مشامش رسید و مجبورش کرد دوباره به آشپزخانه برگردد و زیر گاز را خاموش کند. بایبل دیده نمیشد ولی صدای نفسهای تند و سطحی اش بگوش میرسید. بیو با اینکه دلش نمیخواست نزدیک برود فقط محض کنترل حالش با قدمهای آهسته خود را به کاناپه رساند و از پشتش نگاهی به بایبل انداخت بنظر می آمد در خواب بود اما از درد اخم به چهره داشت. شاید بهتر بود دوباره دستمال خنک روی صورتش میگذاشت و مجبورش میکرد باز هم سوپ یا آبمیوه بنوشد اما از طرفی نمی خواست بیدارش کرده مانع استراحتش بشود.بهرحال دیر یا زود دوستش برای معاینه و درمان می آمد. پس همانطور بی صدا به سمت پنجره رفت و در سکوی باریکش نشست تا در این مدت بارش برف را که داشت شروع میشد تماشا کند.بعد از آنهمه سال که در آمریکا بود این اولین بار بود می توانست از پنجره بدون نرده برف را تماشا کند و حتی دست به بیرون دراز کند و دانه های سفید را بگیرد اما صاحب خانه مریض بود و باز کردن پنجره می توانست خانه را سردتر کند.
نه خواب بود نه بیدار اما صحنه های درهم و برهمی میدید.انگار دوباره داخل قفس مبارزه بود اما میله های قفس آتش گرفته داخل مثل جهنم گرم و غیر قابل خروج بود.مردم اسم واقعیش را صدا میکردند و او را برای کتک زدن پسر کوچکی که آن وسط ایستاده بود و میلرزید تشویق میکردند می دانست آن بچه بیو بود و او نمی خواست بار دیگر به او صدمه بزند! داد کشید(فرار کن)و با صدای فریاد خودش از کابوس پرید.تا چشم باز کرد میز را با نایلون داروها کنار مجلات ورزشی دید و نفس راحت ولی سوزناکی کشید.یادش آمد مریض بود و احتمالاً تب باعث شده بود هذیان ببیند.هنوز درد داشت و خوابش می آمد ولی دیگر نمی خواست کابوس ببیند پس نیم خیز شد تا با آبی که ته لیوان مانده بود گلوی خشکیده اش را تر کند که بی اختیار نگاهش به سمت در چرخید و جلوی جاکفشی را دید زد.کتونی های بیو آنجا نبودند!
"بیو؟! بیووووو!؟"
بیو با شنیدن ناله ی بایبل از جا پرید تا خود را کنارش برساند ولی بایبل با فکر اینکه بیو رفته پتو را کنار زد و سعی کرد از روی کاناپه بلند شود: "بیوووو کجایی؟!"به سرفه افتاد.پاهای ضعیف و لرزانش اجازه ندادند قدم بردارد.تا پای کاناپه روی زانوهایش افتاد صدای بیو را شنید:"اینجام بایبل!چی شده؟!"
سرش را با شوق بلند کرد و بیو را در شوک کامل مقابلش دید.تازه یادش آمد خودش کفشهای بیو را در جاکفشی مخفی کرده.خنده ای از بدبختی و شرم کرد وگفت:"کابوس...کابوس می دیدم!"و سرفه کنان سعی کرد روی کاناپه برگردد...
بیو بازویش را گرفت و کمکش کرد بنشیند:"بذار برات آب بیارم" و او را رها کرد و دوان دوان به آشپزخانه برگشت.
بایبل عقب تکیه زد و چشمانش را از روی خشم بست.اینقدر وابستگی باورش نمیشد.این پسرک در عرض دو روز به نقطه ضعف بزرگ او تبدیل شده بود درحالیکه او تا دیروز حتی بخودش اجازه نمیداد نقطه ضعف داشته باشد!

YOU ARE READING
Fight4u
Fanfictionداستان عشق آتشین میان بوکسوری که زندگیش متعلق بخودش نیست و جز مبارزه چاره ای ندارد با بیگانه ای غریب و زیبا که مهمان خانه و دلش میشود... زوج ها :بایبل بیلد - مایل آپو ژانر:رمانتیک - اسمات - اکشن