16

110 28 2
                                    


کاسه ی خالی که از زیر چانه اش کنار رفت دست بیو جلوی دهانش آمد و تا بایبل بفهمد چکار میخواهد بکند بیو انگشت شصتش را روی لبهای او کشید و دهانش را تمیز کرد!

بیو دقیقاً نفهمید چرا اینکار را کرد!اصلاً نیاز نبود یا لااقل می توانست از دستمال کاغذی استفاده کند ولی آنقدر احمق بود که چنین حرکت عجیبی انجام بدهد!بایبل خشکش زد.نفهمید چه شد ولی حسی که به او داد آنقدر خاص بود که نتوانست هیچ عکس العملی نشان بدهد.

"خ...خب...حالا داروهات!"بیو با دستپاچگی پشت به بایبل چرخید تا به بهانه ی برداشتن داروها لحظه ای صورت وحشتزده اش را از دید بایبل دور کند.بایبل با چشمان گرد شده حرکات هیجان زده ی او را دنبال میکرد. هیچوقت فکر نمیکرد اینقدر از بیمار شدنش خوشحال باشد اما با وجود بیو هر لحظه مثل قرعه کشی شهربازی یک اتفاق شیرین تجربه میکرد!

با دستهای لرزان دو قرص درآورد و با لیوان آب به سمت بایبل برگشت ولی سرش را پایین نگه داشته بود تا احتمال هر گونه تماس چشمی را از بین ببرد.بایبل قرص ها را گرفت و به دهانش انداخت ولی وقتی لیوان آب را گرفت فهمید چقدر دستهایش لرز دارند بطوری که کم مانده بود لیوان را روی خودش سرازیر کند.بیو دیگر وقت تلف نمیکرد.باید هر چه سریعتر از این جوان افسونگر دور میشد وگرنه بعید نبود کار احمقانه ی دیگری انجام بدهد.پس سر شیشه شربت سرفه را هم باز کرد و به محض اینکه بایبل لیوان نیمه خالی را پایین آورد از دستش قاپید و اینبار بطری کوچک را دستش داد:"کمی هم از این بخور!"

بایبل چنان در خلسه ی خوشایندی بود که بدون هیچ مخالفتی هر کاری که بیو میگفت انجام میداد.شربت تلخ بود و او را دوباره به سرفه انداخت ولی بیو بی معطلی آنرا هم از دستش گرفت و بعد از بستن درش مثل بقیه چیزها روی میز گذاشت:"خب حالا پاشو برو رو تختت دراز بکش شربت خواباوره و کمکت میکنه راحت بخوابی"

بایبل اصلاً نای حرکت کردن نداشت.غر زد:"حال ندارم پاشم!همینجا میخوابم"

بیو کمی خود را کنار کشید تا برای بلند شدنش جا باز کند:"اینجا نمیشه! سرده!برو تو!"

بایبل پتو را که روی پاهایش کشیده بود تا شانه هایش بالا آورد:"سرد نیست خوبه...پتو هم هست"و در امتداد کاناپه دراز کشید.

بیو باز هم خود را دورتر کشید تا دستش به بالشی که این سر کاناپه مانده بود برسد:"باشه پس برات پتوی اضافه میارم"تا بالش را برداشت و دوباره صاف نشست بایبل سرش را روی پاهای او گذاشت!میدانست حرکتش خیلی احمقانه و عجیب بود ولی آنقدر دلش می خواست این کار را بکند

که نتوانست جلوی خود را بگیرد!

بالش از دست بیو پای مبل افتاد و نگاهش در هوا خشکید.سنگینی سر بایبل را روی پاهایش حس میکرد و سیاهی موهایش را زیر چشمی میدید ولی چنان در شوک فرو رفته بود که نمی توانست تکان بخورد.چرا بایبل چنین کاری کرد؟!

Fight4uWhere stories live. Discover now