11

118 29 6
                                    


باکسر برایش تنگ بود و شلوار تنگ تر و یقه ی پولیور گردنش را به خارش می انداخت اما نمی توانست شکایتی کند!فقط چون خانه گرم بود پولیور را نپوشید تنها تیشرت را بتن کرد و دوباره روی کاناپه دراز کشید. میدانست قطع ناگهانی داروهای اعصاب چقدر عوارض بدی بدنبال داشت و این سرگیجه ها و بغض و خوابالودگی مداوم از اثرات مصرف نکردن داروها بود ولی بهرحال او به داروها نیاز نداشت و مجبور بود به این روند عادی عادت کند.

با جدیت روی دستبند کار میکرد.میخواست قبل از رفتن درستش کند و به بیو هدیه بدهد فقط به این دلیل که نمی خواست بیو فراموشش کند! حسادت مسخره ای نسبت به او حس میکرد.انگار در قبال یک روز پناه دادن به این بچه،او را صاحب شده و می خواست این مالکیتش را به هر روشی که میشد نشان بدهد.شاید بقیه نمی فهمیدند اما همین که بیو آنرا

با خود داشته باشد و با هر بار دیدنش بیاد او بیفتد برایش کافی بود.

خوابش نبرده بود فقط چشمانش را بسته بود تابهتر تصور کند. تصوراتش درهم برهم بود و هرچند سخت تلاش میکرد به سمت بایبل نروند ولی خواه ناخواه جملاتی از طرف اومیساخت و بخود میگفت.فقط احتمالات احمقانه...(بیو!من منصرف شدم!هیچ جا نمیری!همینجا با من میمونی چون من ازت خوشم اومده!)

"بیو؟"

با تعجب از وضوح صدای داخل سرش چشم باز کرد و بایبل را کنارش دید.پالتوی سیاه بلند بتن کرده بود و دست در جیب منتظر بنظر می آمد.

"پولیورو بپوش بریم"

"باشه!"بیو با عجله نشست و پشت به بایبل کرد تا چهره ی غمگینش را نبیند.بایبل کلاه کاموایی را که همیشه در جیب این پالتواش داشت بیرون کشید و روی کاناپه پرت کرد:"اینم بکش سرت...موهات هنوز خیسه

سرما میخوری"

بیو درحالیکه درگیر آستین های پولیور بود سر برگرداند و با دیدن کلاه از مراقبت و توجه او بغض کرد:"ممنونم"

بایبل به سمت در رفت و به آویز لباس اشاره کرد:"فکر کنم بیرون سرد باشه هر کدوم از کاپشن های منو میخوای بپوش"

بیو کلاه را برداشت و برعکس به سمت راهرو دوید:"بذار لباسامو هم بردارم..."

بایبل غرید:"باشن می اندازم لباسشویی برات میفرستم"

قدمهای بیو کند شد:"پس...وقتی آوردی لباساتو پس میدم"

بایبل در را باز کرد:"اینا لباسای من نیست پس نیاز هم نیست پس بدی"

و به تندی خارج شد.

دوباره روی موتور بودند و دوباره بیو عقب نشسته کمر او را بغل کرده بود اما اینبار حلقه دستهایش تنگ تر بود و سنگینی سینه اش کل پشت بایبل را پوشانده بود.غم پایان گرفتن دوران خوش بودن با بیو مانع از لذت بردن بایبل میشد.با گذشت هر دقیقه و نزدیک شدن به لحظه ی جدایی بهانه ها پشت سر هم دل بایبل را به تپش پرشوقی می انداخت و همزمان مغزش با جواب دندان شکن ساکتش میکرد.(گیرم ازش خوشم اومده!چه عشقی چه برادرانه!گیرم مثل یه هم خونه ای بخوام با من بمونه و همه دردسراشو قبول کنم...اصلاً گیرم تونستم با مایل حرف بزنم و راضیش کنم که اگر بفهمه این خواسته ی منه حتماً قبول میکنه و مطمئنم مشکلی نداره فقط...)فقط مایل را میشناخت و حدس انتظارات او و عواقبی که این خواسته برایش پیش می آورد سخت نبود.

Fight4uUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum