سرش را پایین انداخته برای اولین بار به روی هر دو دستش با دقت نگاه میکرد.به رد زخمهایی که از مبارزات و کوبیدن مشت های خونین به دندانهای رقیبانش روی پوست سفیدش بجا مانده بود.نشانه ی سالها جنگیدن فقط برای داشتن ذره ای آرامش که هیچوقت نصیبش نشد و حالا این دوره مسابقات نابرابر با یک باخت بزرگ به پایان رسیده بود درحالیکه او تازه برای ادامه دادن انگیزه و قدرت گرفته بود و برای اولین بار می خواست برای خوشبختی بجنگد.برای درست کردن همه چیز.برای عوض کردن زندگیش...برای قلبش!خیلی زود بود!او آرزوها و خواسته های زیادی داشت.
"پیاده شید"با دستور راننده دو مردی که در دو طرفش نشسته بودند همزمان خارج شدند اما به همان سرعت درهای ماشین را کوبیدند و پشتشان را به آن تکیه زدند تا اجازه ی خروج به او ندهند!راننده سربرگرداند:"بهت چند دقیقه وقت میدیم باهاش خداحافظی کنی"
بایبل وحشتزده غرید:"منم باهاتون میام!باید مطمئن شم که..."
"نگران نباش!چیزی که مایل می خواست بدست آورده پس دیگه بهش نیاز نداره"
بایبل عصبانی تر شد:"منم دقیقاً از همین میترسم!"
راننده هم برای پایین رفتن دست به در انداخت:"خودتم میدونی اون اگر بخواد کاری بکنه میکنه و شاهد بودن تو چیزی رو عوض نمیکنه"
بایبل فرصت نکرد به بحث بی فایده ادامه بدهد.راننده پایین رفت و او هم مثل بادیگارها بعد از بستن در پشتش ایستاد.حالا حتی اگر بایبل می خواست آمدن بیو را ببیند بخاطر مانع بودن هیکل آنها جز روبرو مسیر دیگری نداشت که آنجا هم پشت به برج بود و...اصلاً چه نیاز داشت آمدنش را ببیند درحالیکه باید برای رفتنش خود را آماده میکرد!این خیلی ظالمانه بود!او شادی را خیلی دیر پیدا کرد و چند روز بیشتر نچشید و حالا باید برای همیشه از آن خداحافظی میکرد.بدتر اینکه حتی نمی توانست در مورد بیو مطمئن باشد.همانطور که از جاناتان بی خبر بود!و او فقط برای یک مدت کوتاه شاید کمتر از نیم ساعت آزاد شده برای شروع یک زندگی جدید و زیبا رویاپردازی کرده بود!
دوباره سربه زیر انداخت و اینبار کف دستهایش را نگاه کرد.خالی ترین جای دنیا بود.در حقیقت همیشه خالی بودند ولی او برای پر کردنشان سالها تلاش کرد و به امید رسیدن و داشتن و نگه داشتن
زندگی که حقش بود مبارزه کرد.حالا چه نصیبش شده بود؟تنهایی! ترس!شکست!نگرانی!ناامیدی!نفرت...غم!
"دیگه دلیلی برای ادامه دادن ندارم!"زیر لب برای خودش زمزمه کرد و از حرص خنده ای کرد.از اولش هم اگر او نبود جاناتان به زندان نمی افتاد و سالها در آن جهنم عذاب نمی کشید و حالا بیو! معلوم نبود چه در انتظارش بود!آنهم فقط بخاطر او و بودن با او!دستهایش را مشت کرد و سرش را بلند کرد.در آینه به چشمان خسته ی خودش نگاه کرد.(اگه من نباشم همه چی تموم میشه! مهره ی اصلی من بودم و این مدت هم بقیه بخاطر من وارد این بازی لعنتی شدند.نه فقط جاناتان و بیو حتی آپو و باس و... خودم! اگر نباشم این کابوس برای خودم هم تموم میشه و دیگه مجبور نیستم عذاب بکشم و برای روزهای تلخی که پیش رو دارم نگران بشم!)یک خنده دیگر.اینبار از آسودگی.چرا این فکر زودتربه سرش نزد و زودتر از این دست به کار نشد؟!حتی می توانست به راحتی مایل را هم از سر راه بقیه بردارد وقتی انتخابش مرگ بود!

YOU ARE READING
Fight4u
Fanfictionداستان عشق آتشین میان بوکسوری که زندگیش متعلق بخودش نیست و جز مبارزه چاره ای ندارد با بیگانه ای غریب و زیبا که مهمان خانه و دلش میشود... زوج ها :بایبل بیلد - مایل آپو ژانر:رمانتیک - اسمات - اکشن