آب با فشار و ممتد روی دستهایش میریخت ولی او بی حرکت و خیره به کف روشویی همانطور سرپا مانده بود.هنوز نمی دانست کار درستی کرده بود یا نه ولی میترسید حرفهایش تاثیر بدی روی بایبل بگذارد و بعد از فهمیدن گذشته ی عجیب او،احساس و افکار و رفتارش نسبت به او تغییر کند.اما موضوع فقط این نبود. عذاب وجدان مثل هربار که تلاش میکرد جزئیات را بیاد بیاورد دوباره ذهن و دلش را به درد آورده بود.در اینکه محال بود خودش مادرش را کشته باشد مطمئن بود ولی هنوز هم ذره ای ترس و تردید...شاید حس مقصر بودن آزارش میداد.(درسته چیز زیادی یادم نمیاد اما اگر من با پیا درگیر نمیشدم مامان برای کمک نمیومد و نمی افتاد!)و باز همان احتمال تلخ به نجاتش آمد(ولی مطمئنم پیا قصد کشتن مامانو داشت و اگر اونجا موفق نمیشد بعدها بازم تلاششو میکرد!خواسته ی اون فقط شرکت و ثروت ما بود وگرنه چرا باید سعی میکرد بهم نزدیک شه و حتی درست روز مرگ مادرم بهم پیشنهاد همکاری بده؟)
حس کرختی از شنیدن حرفهای بیو چنان او را بی جان و بی اراده کرده بود که حتی نمی توانست تکان بخورد.همانطور قوز کرده و خیره به در منتظر برگشتن بیو بود.با احساسات و افکار جدیدی روبرو بود که باید از پسشان برمی آمد و شاید برایشان تصمیم میگرفت.اینکه بیو بالاخره به او اعتماد کرده و شاید...داستان واقعی زندگیش راگفته بود حس خوبی میداد ولی چطور میتوانست به او کمک کند؟اگر او وارث و صاحب زندگی زیبا و مرفهی در کشور خودشان بود چرا باید آنجا در کنار او حبس میماند؟ آنهم با این
ترس از قوانین و مدارک جعلی!نه این نمی توانست درست باشد!
با صدای تق تق در سر بلند کرد و لحظه ای حتی از دیدن صورت رنگ پریده ی خودش در آینه ترسید.بایبل پشت در بود:"حالت خوبه بیو؟"
با عجله دستهایش را برای آخرین بار بهم مالید و مطمئن از تمیز شدن خاکستر کف دستش شیر را بست:"خوبم!الان میام"
"چیزی نیازه؟"
بیو فرصت نداد بایبل بیشتر از آن نگران شود.دستهایش را پشت و رو به حوله ی آویزان کشید و به سمت در برگشت. با باز کردنش چهره ی مضطرب بایبل ظاهر شد.
بایبل سعی کرد لبخند قابل اعتمادی بزند:"قهوه ات حتماً سرد شده میخوای یکی دیگه برات درست کنم؟"
بیو به راهرو در آمد:"فکر کنم یه چیز الکلی بخوریم بهتر باشه نظرت چیه؟"
بایبل با تعجب ابرویش را بلند کرد:"کمی زوده ولی باشه!" برگشت و برای رسیدن به آشپزخانه راه افتاد:"میگم غروب بریم یه گشتی بزنیم و واست خرید هم بکنیم؟"
بیو هم دنبالش راهی شد.تلاش بایبل برای تغییر دادن حال او قابل تقدیر بود.لبخند زد:"با اینکه شنیدی شاید یه قاتل دیونه باشم هنوزم میخوایی نگهم داری؟"

YOU ARE READING
Fight4u
Fanfictionداستان عشق آتشین میان بوکسوری که زندگیش متعلق بخودش نیست و جز مبارزه چاره ای ندارد با بیگانه ای غریب و زیبا که مهمان خانه و دلش میشود... زوج ها :بایبل بیلد - مایل آپو ژانر:رمانتیک - اسمات - اکشن