"وگاس؟موضوع چیه؟" اسکات پشت سرش منتظر بود.
بایبل داخل شد و رو به دوستش کرد:"شرمنده اسکات به تو هم زحمت دادم اما اشتباه کردم!اون نمیتونه اینجا بمونه!"
"چرا؟!"اسکات شوکه و بیو خوشحال شد ولی بایبل با یک نفس سخت سعی کرد خشمش را آرام کند:"چیزی نیست...بعداً همه چیزو تعریف میکنم حالا اگر اجازه بدی میخوام باهاش تنها حرف بزنم"
اسکات خجل از مزاحمتش سر تکان داد:"البته!...راحت باش" و بایبل در را برویش بست.
"با...یبل؟!"بیو با نگرانی لب تخت نشست:"چرا اومدی؟!"
بایبل رو به او چرخید.دیدن دوباره ی آن چهره معصومانه هیجانزده اش کرد اما اینبار خشم کنترلش میکرد:"بخاطر اینا!" دست در جیب پالتواش کرد، تمام جواهرات را در مشتش بیرون کشید و روی تخت پرت کرد!
لبخند بیو تشکیل نشده با دیدن طلاها خشک شد.بایبل نفس عمیقی کشید تا بتواند آرام صحبت کند:"اینا چیه بیو!؟"
نگاه بیو روی تشک قفل شده بود.جرات نداشت دوباره رو به بایبل بکند چرا یادش رفت آنها را بردارد؟چطور توانست چنین بی احتیاطی بکند؟ حالا چه باید میگفت؟!
"باتوام!"بایبل یک قدم نزدیکتر آمد.ناامید شدن از بیو بغض تلخی به گلویش انداخته بود:"اینا مال کیه؟!"
بیو با ترس سرش را بلند کرد و سعی کرد با لبخند تکراری قلب بایبل را نرم کند:"مال منن!یعنی جواهرات خانوادگی که..."ولی نگاه سنگ شده بایبل او را دستپاچه میکرد:"قصد...قصد داشتم بفروشم ولی...چون جایی روتوی نیویورک نمی شناختم قرار بود بپرسم و..."
بایبل با خنده ی ترسناکی او را ساکت کرد:"چرا چرت میگی؟! پدرت از فقرخودکشی میکنه و تو جایی برای موندن نداری اونوقت یه مشت طلای خانوادگی تو جیبته؟!"بناگه عرق سردی بر پیشانیش نشست.یعنی ممکن بود همه را دروغ گفته باشد!؟
بیو از خنده ی او ترسید و سر به زیر انداخت.دستهایش هنوز هم لجبازانه با کارت بازی میکرد!بایبل به سختی زمزمه کرد:"لباسات هم برندهای معروف و گرون..."
بیو با وحشت لبش را به دندان گرفت.باورش نمیشد اینقدر حماقت کرده باشد شاید هم بایبل خیلی زرنگ بود!
بایبل نمی توانست راحت حرف بزند.دست در جیبهای پالتو کرد و نفس عمیقی کشید بلکه فریادش را در سینه خفه کند:"بگو بینم... کی هستی؟!"
بیو آب تلخ دهانش را فرو برد و دوباره سرش را بلند کرد.اینبار از لبخند خبری نبود:"ببین...اینا همش مال منن!متاسفم که بهت دروغ گفتم ولی ترسیدم اگر حقیقت رو بفهمی..."دوباره ساکت شد!
بایبل نمی فهمید در مورد چه چیزی حرف میزند:"چه حقیقتی؟!"
بیو به زمین خیره شد.نمی توانست ادامه بدهد!حقیقت خیلی سنگین تر از تهمت دزدی بود و او را به دردسر بزرگتری می انداخت.
YOU ARE READING
Fight4u
Fanfictionداستان عشق آتشین میان بوکسوری که زندگیش متعلق بخودش نیست و جز مبارزه چاره ای ندارد با بیگانه ای غریب و زیبا که مهمان خانه و دلش میشود... زوج ها :بایبل بیلد - مایل آپو ژانر:رمانتیک - اسمات - اکشن