شاید صدای زوزه ی باد یا سوزش معده بیدارش کرد.لای پرده در حدی که بتواند متوجه روشنی هوا و ابری بودن آسمان شود باز بود و اتاق خنکی خوشایندی داشت.نمیدانست ساعت چند بود.سرش را چرخاند و شلنگ سرُم را آویزان کنار تختش دید.یک سرش به ظرف خالی که به دیوار میخ شده بود وصل بود و سر دیگرش... نگاهش روی دستش نرسیده هیکل مچاله ای کف اتاقش دید. بیو بود. زانوها را به شکم جمع کرده به پهلو خوابیده بود.نه زیرش چیزی پهن کرده بود نه رویش! فقط از پولیور یقه اسکی و شلوار لوله کرده اش برای خودش بالش ساخته بود که سرش از آن هم زمین افتاده بود!بازوهای خودش را سفت بغل کرده بود!معلوم بود چقدر سردش است. بایبل به سرعت پتو را از روی خودش کنار زد و از تخت پایین آمد!از سطل تقریباً خالی و دستمالی که تهش پرت شده بود با نایلون باز مانده ی داروها در پای تخت معلوم بود بیو کل شب بیدارمانده از او پرستاری کرده بود!
سوزن سرُم را با احتیاط از روی دستش کند و پتو را از روی تخت جمع کرد تا روی بیو بکشد.دلش میخواست بغلش کند و روی تخت بگذارد یا لااقل سرش را به بالشی که ساخته بود برگرداند اما میترسید بیدار شود.اگر در این شرایط سخت اینطور عمیق بخواب رفته بود معلوم بود چقدر خسته بود و چقدر به استراحت کردن نیاز داشت پس فقط پتو را با دقت و احتیاط رویش کشید و لحظه ای به تماشای نیمرخ عروسکی اش ایستاد. این یک رویا بود نه؟یا شاید هم معجزه!چنین زیبایی نمی توانست به این سادگی وارد زندگیش شود. این پسرک آفریده شده بود تا پشت ویترین به تماشا گذاشته شود نه که بعد از پرستاری طولانی شبانه آنجا کف سفت اتاقش بخواب رفته باشد!او برای هر کاری جز پرستیده شدن حیف بود!
معده اش دوباره جزجز کرد و مجبورش کرد از تماشای قشنگترین صحنه زندگیش دست بکشد و به آشپزخانه برود.میوه ها روی اپن و سوپ روی گاز مانده بود.همانجا صورتش را شست و یکی از سیب ها را برداشت تا بجای صبحانه گاز بزند.نه گلو درد داشت نه ذره ای تب یا درد فقط بیحالی و سرگیجه خفیف که مطمئناً تا ساعتی دیگر از بین میرفت. این سلامتی برق آسا را مدیون بیو بود.
موبایلش را روی میز عسلی دید و برای چک کردن زمان و تماسها سراغش رفت.ساعت حوالی یازده بود و دو تماس بی پاسخ با یک پیام احوالپرسی از باس داشت. برایش نوشت(الان بیدار شدم و به لطف تو حالم کاملاً خوب شده) باس به سرعت جواب فرستاد(پس نیاز نیست بیام؟الان سر کلاسم ظهر میتونم بهت سر بزنم)بایبل هم جواب نوشت(نه نیاز نیست ممنونم)ولی باس کنجکاو بود(دیشب کسی برای پرستاری صدا کردی؟) بایبل نمی دانست چه بنویسد که باورپذیر باشد.باس دوست خوب و صمیمی او بود و مطمئن بود اگر بعدها بفهمد بیو را از او مخفی کرده خواهد رنجید پس نوشت(آره یه فرشته برای کمک به من اینجا بود)و با لبخند منتظر جواب باس ماند.مسلماً باس حرفش را به حساب شوخی گذاشت که نوشت(معلومه تبت بالا بوده... مواظب خودت باش امشب میبینمت)

ESTÁS LEYENDO
Fight4u
Fanficداستان عشق آتشین میان بوکسوری که زندگیش متعلق بخودش نیست و جز مبارزه چاره ای ندارد با بیگانه ای غریب و زیبا که مهمان خانه و دلش میشود... زوج ها :بایبل بیلد - مایل آپو ژانر:رمانتیک - اسمات - اکشن